«تمام قافله گيرد به جاي خويش قرار … !»
مناديان همه كردند، حكم را تكرار
كوير بود، افق تا افق، گداخته مس
بر آن گداخته مس، كاروان، خطي ز غبار
دميده مجمر خورشيد، بر فراز كوير
وزان شراره فرو تافته، هزار هزار
به نيمروز، تو گفتي كه كورهي خورشيد
تمام هستي خود، زي كوير كرده نثار
هوا ستاده كه در سينهاش گرفته نفس
نفس نمانده كه خود باد، مانده از رفتار
شتاب قافله افزون، كه زودتر برسد
به منزلي كه مگر، سايه باشد و جوبار
به دور دست نه پيدا، مگر درختي چند
در آن كوير، به مانند قامت زنهار
فراخناي بيابان، چو پيكري خفته
كه پاش در افق و، سر به سينهي كهسار
به نيمروز به «جحفه» قرار ممكن نيست
فتاد همهمه در كاروان، كه چيست قرار؟
نه كاروان، كه ز حج باز گشته انبوهي
فزون ز ديدن و، افزونتر از حدود شمار
نه كاروان، كه به فرسنگها خطي ممتد
نود هزار نفر، از پيادگان و سوار
قبيلههاي عرب، در كنار يكديگر
ركابدار نبي، چون مهاجر و انصار
نبي (ص) ستاد و بفرمود، تا كه گرد آيند
تمام قافله، از پيش و پس، كران و كنار
كنار راه، يكي كوه بود و در پايش
بماند بركهي باران ابرهاي بهار
كنار بركه، درختان سالخوردي چند
كه سايبان شده در آن كوير آتشبار
بگفت تا كه برآرند، از جهاز شتر
فراز دامنهي كوه، منبري ستوار
از آنكه لحظهي پيشين رسيده بود سروش
كه در رسيده زماني، كه حق شود اظهار
ملازمان همه ديدند- بر نشانهي وحي-
عرق نشسته نبي (ص) را، به جبهه و رخسار
شكفته چهرهي پاكش ز التهاب پيام
زدوده جلوهي وحيش، ز روي خسته غبار
فراز دامنهي كوه، بر شد و نگريست
در آن قبايل بسيار، از يمين و يسار
در آن فراز چه ميديد، كس نميدانست
كنون بگويمت از آن مناظر و اسرار:
«گذشته»ها و «كنون» و فضاي «آينده»
همه معاينه ميديد، اندر آن ديدار
«گذشته» بود ره رفته، مبداش «مكه»
كه تا «مدينه» همي گشته بود، ره هموار
«كنون» تجمع خلق است، اندرين منزل
كهشان به مقصد «آينده» بست، بايد بار
وليك حوزهي «آينده» هست جمله جهان:
رهي به طول ابد، رهنمودياش دشوار
هر آنچه طي شده زين پيشتر، رهي اندك
هر آنچه مانده از اين پس، مسافتي بسيار
چنان رهيست فرا پيش و، وقت رهبر تنگ
كرا سزاست، كه بر كاروان شود سالار؟
چنين «گذشته» و «آينده» و «كنون» ميديد
به چشم روشن دل، نقشهاي روشن و تار
به بيست سال و سه، كوشيده بود تا اسلام
رسيده بود به «اكنون»، به يمن بس پيكار
وز آنكه شارع اسلام بود، ميدانست
كه هست نهضت او، تازه پاي در رفتار
ز «جاهليت» پيشين، هنوز آثاري ست
كه گاه جلوه كند آشكار، آن آثار
هنوز دورهي تعليم، خود نگشته تمام
كه تا پديد شود راه و چاه و گلبن و خار
اگر چه هست در اسلام، اصل آزادي
و در «امور» به شورند، مردمان مختار
وليك قاعده را نيز هست، استثنا
كزين خلاف، شود قاعده بسي ستوار
بهويژه آنكه كمين كردهاند در ره خلق
بسا به چهره شبان و، به سيرت كفتار
كه هست نهضت اسلام، چون نهالي خرد
كه باغبان طلبد، تا نهالْ آرد بار
نهالْ نهضت اسلام و، باغبانْ رهبر
و بار، مردم آزاد و، چشم و دلْ بيدار
وز آنكه مرحلهي رهبري، هنوز بهجاست
تمام نيست هدايت، در اين زمان ناچار
به يمن تربيت آنگه كه ريشه كرد درخت
به بار آيد و، نقصان نيابد از آزار
ميان «رهبر» و «حاكم» تفاوتي است عظيم
چنانكه هست تفاوت ميان «راه» و «سوار»
نخست راه ببايد به سوي مقصد خلق
وزان سپس به سر كاروان، يكي سالار
از آن فراز، در اينگونه پردهها ميديد
هزار نقش، كه نارم سرودْ در گفتار
كنون سزاست، يكي راهبر بود حاكم
كنون رواست، همان راهدان بود سردار
كسي كه نهضت اسلام را شناسد نيك
كسي كه در ره حق، بگذرد ز خويش و تبار
كسي كه در دل و جانش، ز جاهليت نيست
نه هيچ شعلهي آز و، نه هيچ لكهي تار
كسي كه دانش و آزادگي، از او رويد
چنان كه از دل آتش، شود پديد شرار
كسي كه در نظرش هيچ نيست، جز انسان
كسي كه در دل او نيست هيچ، جز دادار
كسي كه هست ستمديده را، بهين ياور
كسي كه هست ستم باره را، مهين قهار
كسي كه قلعهي «خيبر» گشوده است به دست
به جنگ «بدر» ز اهريمنان كشيده دمار
كسي كه روي نگردانده هيچگه، از رزم
كسي كه در «احد» از دشمنان نكرده فرار
كسي كه هست چو دريا و ميكند توفان
ز اشك چشم يتيم؛ اين شگرف دريابار
كسي كه هست چنان چون نبي (ص)، به قول و عمل
كسي كه جان گرامي، به حق كند ايثار
كسي كه خفت به جاي نبي (ص)، در آن شب خوف
درون مهلكه تا جان كند به دوست، نثار
كسي كه نيست جدا از فروغ علم نبي (ص)
چنان كه نيست ز آتش جدا، شرارهي نار
بهويژه آنكه سروش آمده است لحظهي پيش
كه بيش از اين بنشايد درنگ، در اين كار
از آن فراز، علي (ع) را بخواند در بر خويش
«وصي» (ع) كنار «نبي» (ص) آمد و گرفت قرار
فراز دست نبي (ص) شد، علي (ع) كه تا بينند
به دست قايد اسلام، مظهري ز شعار
گرفت دست علي (ع) و، نمود بر همه خلق
كه اينك آنكه شما راست رهبر و سردار
هر آنكه را كه بدم مقتدا و پيغمبر
عليست (ع) زين سپس او را، امير و حكمگذار
وديعتست شما را، ز من دو شي گران
كه هست ارزششان بيشتر ز هر مقدار
يكي كلام خدا و، دگر حريم رسول (ص)
كه نيستند جدا، اين دو، تا به روز شمار
وگر ز دست نهيد اين دو را، يقين دانم
كه نيست بهره شما را، به غير رنج و مرار
عليست (ع) آنكه شما راست، زين سپس رهبر
عليست (ع) آنكهشما راست، زين سپس سردار
گذشته است از آن روز، روزگار دراز
گذشته است بسي ماه و سال و ليل و نهار
وليكْ بيعت آن روز، همچنان برجاست
چو آفتاب، كه نارد كسش كند انكار
«غدير» چشمهي پاكيست، در دل تاريخ
روان به بستر آينده، ني به وادي پار
هماره تا كه بود حق، برابر باطل
هماره تا كه تحرك بود، بري ز قرار
پيام صحنهي آن روز، بانگ آزاديست
طنين فكنده در آفاق هستي و اعصار
- چهارشنبه
- 1
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه