شد چو زینب وارد شهر مدینه گاه بر سر می زند و گاهی به سینه
ای خدا از غم کبابم نیست بر دل صبر و تابم
هر که آید از سفر سوغات آرد زینب غم دیده هم سوغات دارد
دور و بر دورش یتیمان جمله زنهای پریشان
یک همی گوید به صغرای پریشان عمه ات آمد برو سوغات و بستان
کاکل پر خون اکبر زلف مشکین برادر
خواهر ، خوش به حالت که با ما نبودی سر برهنه به صحرا نبودی
کشتن ِ اکبرم را ندیدی حنجر اصغرم را ندیدی
طفل ها را در بیابان می دواندند خیل زنها بر شتر ها می نشاندند
داد و بیدادش بسوزد نسل و بنیادش بسوزد
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم من تاج وبرسررفته سرآمدم
بودم خاک برسر آمدم
داد و بیدادش بسوزد
نسل و بنیادش بسوزد
- چهارشنبه
- 1
- آبان
- 1392
- ساعت
- 16:27
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه