غروب بود و زنی بی قرار، تنها بود
زنی ز داغ برادر فکار، تنها بود
غروب بود و زمین سرخ بود و باد سیاه
زنی حزینه و بی غمگسار، تنها بود
غروب بود و غم خیمه ای بدون عمود
و زینبی که در آن گیر و دار، تنها بود
غروب بود و سپاهی شهید و یک زینب
شود به محمل خود تا سوار، تنها بود
غروب بود و علمدار خفته و زینب
کنار خیمه ی بی پاسدار، تنها بود
غروب بود و برادر به مقتل و زینب
کنار آن بَدنِ بی مزار، تنها بود
غروب بود و طناب و اسیری و زینب
غریب و خسته و چشم انتظار، تنها بود
غروب بود و رُباب و صدای لالایی
کنار تربت یک شیرخوار، تنها بود
خلاصه این همه غم بود و زینب کبری
میان لشکری از نیزه دار، تنها بود
شاعر : محمد ناصری
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:15
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد ناصری
ارسال دیدگاه