در غریبی تا به خاك و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت
دست مردی آب بر حلقوم خشك او نریخت
نیزه ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت
یكنفر انگشتر و انگشت را با هم ربود
دیگری شمشیر خود را در تن او جا گذاشت
هر نفس خون می دمید از سینه ی مجروح او
قطره قطره، لاله لاله در دل صحرا گذاشت
گفت می خواهم بگیرم دست تو، او در عوض
چكمه بر پا، پا به روی سینه ی آقا گذاشت
پیش زینب دختری فریاد می زد عمه وای
تیغ را بر حلق خشك و زخمی بابا گذاشت
در شب سرد غریبی در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت
شاعر : سید محمد جوادی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید محمد جوادی
ارسال دیدگاه