بین یك مشت شغال و بوف است
دشمن از صید خودش مشعوف است
فقط انگشتر او گم نشده
چند عضو بدنش محذوف است
حجم گودال پر از خون شده است
ظرف كوچك تر از این مظروف است
سرّ هستی ست چرا پس این قدر
روضه های بدنش مكشوف است
بارش سنگ به پیشانی او
داستان صفت و موصوف است
ترسم این گرگ تو را زجر دهد
شمر خنجر زدنش معروف است
بر شهیدان كفن این جا جرم است
روسری داشتنش موقوف است
روی یك نیزه نشسته است و هنوز
چشم هایش به حرم معطوف است
قد زینب شده این جا خم لیك
نگرانیش ز شام و كوفه است
شاعر : عباس احمدی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
عباس احمدی
ارسال دیدگاه