جنگ نزدیک انتها می شد
کربلا غرق در بلا می شد
گرد گودال ازدحامی بود
محو این صحنه ما سوا می شد
تکیه داده به نیزه ای آقا
خاطرش محو خیمه ها می شد
لشگر کوفه دوره اش کردند
سنگ و تیرش زدند، تا می شد
آن قدر نیزه خورد بر جسمش
نیزه بر روی نیزه جا می شد
زخمی و بی رمق به خاک افتاد
داشت روح از تنش رها می شد
تا که می خواست باز برخیزد
استخوان شکسته "تا" می شد
لشگر آن دم که بر سرش می ریخت
همه آفاق نینوا می شد
پیکرش را که پشت و رو کردند
زخم ها تازه خوب وا می شد
بر سر و صورتش لگد می خورد
غرق خون وجه کبریا می شد
شمر وقتی که روی سینه نشست
کربلا تازه کربلا می شد
هر چه می گشت سینه سنگین تر
نفسش سخت و پر صدا می شد
خنجر از حنجرش نشد ببرد
ولی افسوس، از قفا می شد
کاش پیش از رسیدن زینب
شمر از روی سینه پا می شد
کاش زینب به خیمه بر می گشت
مات از صبر او خدا می شد
آه! ناموس حق در آن غوغا
صید صد چشم بی حیا می شد
گفت: جای تو ای برادر کاش!
سر زینب ز تن جدا می شد
ناله ی مادرش شنیده که شد
"راز گودال" بر ملا می شد
صبح فردا و نعل تازه و اسب
بدنش مثل بوریا می شد
شاعر : رضا فراهانی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا فراهانی
ارسال دیدگاه