زبری صورت من و دستان عمّه ام
تقصیرِ كوچه های یهودیِ شام بود
شكرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت
در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود
پایی كه زخم تاول آن هم نیامده
وقتی به دادِ آن نرسی سرخ می شود
از ضربِ دست ها چه به روزش رسیده است
آن چهره ای كه با نفسی سرخ می شود
آنقدر پیر كرده مرا نیزه دارِ تو
هر كس كه دید طفلِ تو را اشتباه كرد
عمه به معجرم دوگره زد ولی ببین
روی مرا كشیدنِ معجر سیاه كرد
حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند
این سنگ ها عزیز تو را سیر كرده است
ته مانده ها ی گیسوی نازم تمام شد
در بینِ مُشتِ پیرزنی گیركرده است
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 5
- آبان
- 1392
- ساعت
- 4:31
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه