می گوید از حکایت بازار رفتنش
از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش
می گوید و اشاره به گودال می کند
از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش
با تازیانه محمل خود را سوار شد
می گوید از کنارِ علمدار رفتنش
یادش به خیر جاه و جلالی که داشتم
می گوید از میان خس و خوار رفتنش
می گفت از دَمی که پناهش به نیزه رفت
از لحظه ای که آه، به اجبار بُردنش
شاعر : رضا باقریان
- یکشنبه
- 5
- آبان
- 1392
- ساعت
- 6:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
- 
                            رضا باقریان

 
                 
                 
                
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه