• یکشنبه 4 آذر 03

 علیرضا خاکساری

شعر حضرت علی اکبر(ع) -( نگران بودم و پریشان حال )

1689

 نگران بودم و پریشان حال
ناگهان شیهه ی عقاب آمد
متوجه شدم که لشگر کفر
به سراغ تو با شتاب آمد
دیدم از دور ابن منقذ را
داغ تو بر دلم گذاشت علی
دیدم از دور افسری میزد
 سوی تو هرچه نیزه داشت علی
ناله ات را شنیدم و دیگر
به فراق تو گریه ها کردم
تا ببینم دوباره روی تو را
زیرلب هی خدا خدا کردم
کمکم کن تو را بغل گیرم
پدرت آمده ، ولی پسرم
زانوانم رمق ندارد تا
بدنت را به خیمه ها ببرم
بسمل من که پرپرت کردند
دیده وا کن ببین پر آوردم
آنقدر ناله ها زدم آخر
نیزه از پهلویت در آوردم
چه بلایی سر تو آمده است
که ترک روی استخوان داری
سد راه گلوی تو شده است
لخته خونی که در دهان داری
اشتباهی بگو کجا رفتی
که چنین بد تو را نظر زده اند
از کمر تا شدی چرا بابا؟؟
به گمانم که با تبر زده اند
چه بلایی سر تو آمده است
تار و پودت همه گسسته چرا؟
بی هوا سنگ خورده ای پسرم؟
دو سه دندان تو شکسته چرا؟
با مشقت پسر بزرگ کردم
همه ی حاصل وجود منی
به خدا که گمان نمیکردم
پیش چشمم تو دست و پا بزنی
ای علی جان عنب نمیخواهی؟؟
خاطراتت مرا کُشَد بابا
عاقبت کار دست من دادی
یوسف خانواده ی زهرا
ای موذن ، بلال خانه ی من
کاش که جوهر صدایی بود
این عبا و ردا که کافی نیست
لااقل کاش بوریایی بود

شاعر : علیرضا خاکساری

  • سه شنبه
  • 7
  • آبان
  • 1392
  • ساعت
  • 6:39
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران