ای دشمن بی شرم من بابا ندارم
در بین صحرا مانده ام ماوا ندارم
زخمی شدم از بس که در صحرا دویدم
مجروح و زخمی مانده دیگر پا ندارم
دیروز بر دوش عمویم بودم اما
امروز تنها ماندم از ره نا ندارم
سیلی زدی با بغض مانده از سقیفه
محکم بزن چون دیده ی بینا ندارم
چشمم پر از خون شد گمانم ای پدر جان
من فرق با افراد نابینا ندارم
گفتم به عمه کاش می شد گیسوانم
می بافتی نزد پدر ، اما ندارم
از بس ملامتهای شامی را شنیدم
دیگر برای فحش ها جایی ندارم
تا گیسوانم را بدست باد دادم
گفتم خدا را شکر دیگر نا ندارم
با عمه ام گفتم دعا کن بر وفاتم
از بی کسی خسته شدم بابا ندارم
گوشم شده پاره ز سنگینی سیلی
در فاطمه بودن ببین همتا ندارم
شیرین زبانی کار هر روز رقیه است
بابا ببین مثل گذشته تا ندارم
چشم کنیزی دوخت بر ما مرد شامی
بابا دگر راهی بجز افشا ندارم
با ضربه هایی که عدو بر پیکرم زد
فرقی دگر با مادرت زهرا ندارم
چشمان پر خون شما خیره به من شد
من را ببر بابا که دیگر پا ندارم
شاعر : اصغر چرمی
- جمعه
- 10
- آبان
- 1392
- ساعت
- 11:22
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
اصغر چرمی
ارسال دیدگاه