• جمعه 2 آذر 03


شعر مناجات محرمی امام حسین(ع) -( دوش دیدم که مرا گریه کنان می بردند )

3191
7

دوش دیدم که مرا گریه کنان می بردند
فارغ از خویش به آنسوی زمان می بردند
کس و کارم همه بودند و به افغان بودند
زیر تابوت ، رفیقانِ پریشان بودند
خاک کردند و به صد ناله صدایم کردند
شب که شد گریه کنان رفته رهایم کردند
لرزه افتاد به جانم ، که رفیقان نروید
در شب تار من اینقدر شتابان نروید
اشک می ریختم و ذکر به لبهایم بود
آسمان بود که جولانگه پاهایم بود
در و دیوار به یکباره زبان وا کردند
من پر سوخته را یکسره رسوا کردند
بدنم سوخت، دلم سوخت ، جوابم کردند
از خجالت زدگی پاک خرابم کردند
ملکی گفت که پرونده سیاه است سیاه
ببریدش که پر از جرم و گناه است گناه
ببریدش که جزایش همه آتش باشد
حکم پرونده فقط آتش سرکش باشد
آه از سینه ی دلسوخته ام سر دادم
باز هم دل به غم حضرت دلبر دادم
گفتم ای شاه کجایی که پرم سوخته است
تو به دادم نرسی پا به سرم سوخته است
ای که یک عمر به یادت جگرم سوخته است
آه ارباب بیا بال و پرم سوخته است
ناگهان هودجی از جنس گل و نور آمد
پرده ها رفت کنار و یکی از دور آمد
وحشت شام سیه میل به زیبایی کرد
باز در حق من آقای من آقایی کرد
آمد و جمع ملک دست به تکریم شدند
همه پیش قدمش امر به تعظیم شدند
گفت آزاد کنیدش دل او غم دارد
چشمهایش همه شب اشک دمادم دارد
این که اینجاست دلش غصه و ماتم دارد
نوکر ماست ، غم ماه محرم دارد
این که در چشم خودش چشمۀ زمزم دارد
زیر پرونده اش امضای مرا کم دارد
این همان سینه زن ماست نپرسید که کیست؟
هیئتی بوده، مگر پیرهن اش مشکی نیست؟
امر فرمود ، از آن غصه نجاتم دادند
با نگاه کرم اش برگ براتم دادند
لطف ارباب مرا دور ز آفاتم کرد
باز مدیون غم مادر ساداتم کرد
تا رها گشتم از آن مهلکه آرام شدم
خیره بر پیرهن مشکی احرام شدم
دیدم از دور چه آهنگ غمی می آید
بوی سیب است و زسمت حرمی می آید
دیدم انگار یکی نوحه سرایی دارد
گله از غربت ایام جدایی دارد
مجلس روضه به پا بود خدایا شکرت
مجلس خون خدا بود خدا یا شکرت
همه بودند ملائک به سر و سینه زنان
انبیاء گرم عزا، اهل حرم گریه کنان
«این حسین کسیت که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست
زینت دوش نبی روی زمین جای تو نیست
خار و خاشاک زمین منزل و مأوای تو نیست
اینقدر نیزه زدند بر بدن نازک تو
جای یک بوسه ی زینب همه اعضای تو نیست»
چشمم افتاد به ناگاه کنار منبر
روضه خوان فاطمه بود و بغلش پیغمبر
شمر برگرد نرو داخل گودال نرو
طرف این بدن خسته ی پامال نرو
شمر برگرد به سمت بدن شاه نرو
اینقدر بر بدن زخمی او راه نرو
نکش اینقدر تو از پشت سرش موی اش را
با لگد کم بزن اینقدر تو پهلویش را
اینقدر حرف سر و نیزه و شمشیر مگو
وقت افتادن سر اینهمه تکبیر مگو
یک نفر کاش بیاید بدنش بردارد
آخر این بی کفن افتاده سه دختر دارد

 

شاعر : مهدی صفی یاری

  • یکشنبه
  • 12
  • آبان
  • 1392
  • ساعت
  • 4:38
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران