تنها ترین شکسته دل این غروب شهر
آواره و پیاده و بی کس ترین منم
ازبس غریب مانده ام این جا که عاقبت
دادم دو طفل کوچک خود را به دشمنم
آن بیعتی که مرد و زن کوفه بسته اند
حتی به هفته ای نرسیده شکسته شد
دیروز از وفا همگی دست داده اند
امروز مسلمت ز جفا دست بست شد
کوچه به کوچه می روم و می زنم به سر
کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم
از شرم نام خواهرت ای خاک بر سرم
چون شمع آب می شوم وگریه می کنم
خانه به خانه گشته ام و باز دیده ام
هر سینه ای ز حیله و نیرنک پرشده
پیداست از بلندی دارا لعماره اش
هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده
در کارگاه تیر سه شعبه به هم رسید
لبخندهای حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
این جا هزار حرمله در انتظار توست
مولا برای آمدنت کم شتاب کن
رحمی به روز من نه، به روی رقیه کن
فکری به حال من نه ،به حال رباب کن
رحمی نمی کنند،عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیرخواره است
تو می رسی وعده سوغات مردمش
بهر جهاز دختر شان گوشواره است
این جا میا که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دستها که دیده ام ازکینه می برند
انگشت را به خاطر انگشترت، حسین
برگرد جان من که نبینی ز بام ها
أتش کشیده اند،سرو دست و شانه را
تأ أز فرأز نیزه نبینی كه می زنند
بر پیکر سه ساله تو تازیانه را
می ترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری، میا
این شهر بی حیاست به جان سکینه ات
می ترسم از حکا یت انگشتری، میا
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 12
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:49
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه