یاكریم غریب این شهرم
که جدا مانده ام ز لانۀ خود
کوچه گرد غریبم و راهم
ندهد هیچکس به خانۀ خود
سر دارالاماره ام اما
چشم هایم هنوز منتظر است
سر دارالاماره می بینم
کاروانی غریب در به در است
به سلامی که بر همه گفتم
کس جوابی نداد در این شهر
غیر طوعه کسی به دستانم
ظرف آبی نداد در این شهر
از دل دشت های تفتیده
حال و روزم ببین بیا برگرد
جان طفلانِ من به کوفه میا
جان ام البنین بیا برگرد
همه چشم انتظار تو اینجا
همه سر گرم تیر یا نیزه
همه مشتاق دیدنت اما
با کمان و سنان و با نیزه
پیر زن ها و پیر مردانش
شده مشغول خیزران سازی
کودکان جای مشق در هر روز
گرم بازی سنگ اندازی
بازی تازه ای شروع شده است
همه دنبال تیری از چوبند
به خیالی که نیزه می بینند
به نوک نیزه سنگ می کوبند
چه کنم تا نیاوری با خود
محمل و محرمان قافله را
که ز دارالاماره می شنوم
خنده های بلند حرمله را
یاس ها به جای خود اینجا
غنچه ای لاله رو نمی ماند
تیرهایش سه شعبه دارد وای
اثری از گلو نمی ماند
جان دلشوره های خواهرتان
کاروان را بگو که برگردد
فکر انگشترت امانم برد
ساربان را بگو که برگردد
کاش می شد ز محمل زینب
باد از پرده اش گذر نکند
کاش می شد به روی اهل حرم
چشم نامحرمی نظر نکند
کاش می شد کم از سر طفلان
نشود دست های سقایت
چشم هایش اگر نظر بخورد
وای بر دختران نوپایت
تشنه ام تشنه کام و می بینم
بعد من با لبت چه ها شده است
عاقبت کوفه میرسی اما
گیسوانت ز نی رها شده است
شاعر : حسن لطفی
- دوشنبه
- 13
- آبان
- 1392
- ساعت
- 4:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه