ای چراغ شب شهادت من
ای تماشای تو عبادت من
جان من! باز بر لب آمده ای
آفتابا! چرا شب آمده ای
ای امید دل شکسته ی من
ای دوای درون خسته ی من
گلوی پاره پاره آوردی
عوض گوشواره آوردی
نفسم هُرم آتش تب توست
جای چوب که بر روی لب توست؟
نگهت قطره قطره آبم کرد
لب خشکیده ات کبابم کرد
که به قلب رقیّه چنگ زده؟
که به پیشانی تو سنگ زده؟
سیلی از قاتلت اگر خوردم
ارث مادر به کودکی بردم
تنم از تازیانه آزردند
چادر خاکی مرا بردند
آفتاب رخم عیان گردید
در دو پوشش رویم نهان گردید
ابر سیلی به رخ حجابم شد
خون فرق سرم نقابم شد
شامیان بی مروّت و پستند
ده نفر را به ریسمان بستند
همه را با شتاب می بردند
سوی بزم شراب می بردند
من که کوچکتر از همه بودم
راه با دست بسته پیمودم
نفسم در شماره می افتاد
در وجودم شراره می افتاد
بارها بین ره زمین خوردم
عمّه ام گر نبود می مردم
تا به من خصم حمله ور می شد
عمّه می آمد و سپر می شد
بس که عمّه مدافع همه شد
پای تا سر شبیه فاطمه شد
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 15
- آبان
- 1392
- ساعت
- 4:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه