مبادا عمهام زينب ز مرگم باخبر گردد
اگر چه ديدهام از هجر تو پر از گهر گردد
ميا چو خنده دشمن به جانم نيشتر گردد
بمان در خيمه اما گريه کمتر کن به جان من
مبادا عمهام زينب ز مرگم باخبر گردد
نميخواهم تو باشي بر سرم هنگام جان دادن
که ترسم درد داغ من برايت بيشتر گردد
سرت باداسلامت اي سحاب آرزو بابا
اگر مرغي چو من بشکسته سربيبال وپر گردد
گمانم عمهام ميآيد ز جا برخيز و ياري کن
که چشمم را ببندي تا نبينم خون جگر گردد
تو ابراهيمي و من هم ذبيح تو ولي ديگر
گمانم نيست برخيزد که سوي خيمهبرگردد
زجا برخيز و بنشين پيش پاره پاره جسم من
که ترسم باعث مرگ پدر داغ پسر گردد
نام شاعر:حميد فرجي
- یکشنبه
- 6
- آذر
- 1390
- ساعت
- 11:24
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه