بابا جون وقتی نبودی، همه بد بودن باهامون
یه شبی از روی ناقه، افتادم توی بیابون
همه جا تاریک و سرد بود، هیچ جایی و نمیدیدم
از روی ترس تک و تنها، پشت بوتهها خوابیدم
خواب میدیدم که از اون دور، یه خانوم قد کمونی
اومد و من و بغل کرد، چه خانوم مهربونی!
گفت عزیزم گل نازم، اگه گوشت شده پاره
صورت منم کبوده، میبینی؟ عیبی نداره
این بیابون خیلی سرده، پر پنجههای گرگه
یه روزی میام سراغت، دخترم خدا بزرگه
توی خواب یه گرگ وحشی، اومد و حرفای بد زد
یه دفه با نوک چکمش، توی پهلوام لگد زد
حالا میدونم که مادر، چرا قامتش خمیده
فکر کنم چند روزیه که، روی باباش و ندیده.
شاعر : عمار موحد
- سه شنبه
- 28
- آبان
- 1392
- ساعت
- 4:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
عمار موحد
ارسال دیدگاه