کنج زندان می کشم این سو و آن سو پیکرم
جرمم این بوده که فرزند نبی و حیدرم
بس که دشمن داده آزارم در این زندان غم
می چکد خون جگر از نوک مژگان ترم
استخوان هایم شکسته، از جفای دشمنم
سلسله در سلسله سر تا به پا، پا تا سرم
رد پای تازیانه بر تنم افتاده و ...
پیرهن گردیده عضوی از تمام پیکرم
سلسله سنگین و تن زار و فراوان زخم من
خون چکد از جسم زارم تا تکانی می خورم
تا شکسته استخوان ها را نظاره می کنم
یاد آن پهلو شکسته، یاد دیوار و درم
من اسیرم لیک مردم، از جسارت ها چه باک
دل غمین زینب و بازار و سنگ و معجرم
شاعر : ناصر شهریاری
- سه شنبه
- 28
- آبان
- 1392
- ساعت
- 6:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
ناصر شهریاری
ارسال دیدگاه