همه شب را به دعا سر کردی
شهر را جمله منوّر کردی
با نفس های لبالب عطرت
خانه را تا که معطّر کردی ،
ناگهان آتش ظلم آمد و تو
قصّه را قصّهء مادر کردی
یاد میخ و در و دیوار و فشار
چشم دریا شده را تر کردی
با زمین خوردن خود در پی اسب
یاد عبّاس دلاور کردی
عرق سرد جبینت می گفت
یاد دردانهء پرپر کردی
می شد از زخم دو دستت فهمید
یاد تنهایی حیدر کردی
شاعر : وحید محمدی
- پنج شنبه
- 30
- آبان
- 1392
- ساعت
- 15:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
وحید محمدی
ارسال دیدگاه