جان به لب آمد از این بخت سیاه
با دل ریش بسازی بد نیست
نفسی چشم به راهت را هم
محرم خویش بسازی بد نیست
تار می بینم و انگار شده
تیره تر از سیه شب سحرم
رفت آن روز پر از لبخندم
چه بگویم که چه آمد به سرم . . .
تو که شاهد خودت از نی بودی
بالها شد هدف مشتی سنگ
رنگ رخساره خبر میدهد از
بازگشت غم یک کوچه ی تنگ
تو که شاهد خودت از نی بودی
چه کشیدم من از این حرمله ها
از مغیلان بیابان که مپرس
چه کشیدم من از این آبله ها
تو که شاهد خودت از نی بودی
خون انیس جگر من میشد
تازیانه که می آمد طرفم
عمه زینب سپر من میشد
تو که شاهد خودت از نی بودی
لام تا کام لبی باز نشد
" اسکتوا " گفت و شروع کرد سخن
بهت زد شام لبی باز نشد
بگذریم از همه این ها . . . خبر از
عمو عباس برایم داری ؟
هوس دوش نشینی کردم
پای من از رمق افتاد . . . آری
چشم در چشم فلک دوخته ام
سرِ شب نیت فالی دارم
در سرم خواب و خیال وصل است
راستی، از تو سوالی دارم :
گیرم اصلا که سرم بی معجر
از بد حادثه گردید اما
دین فروشان به ظاهر مومن
چشم درویش نکردند چرا ؟
مثل پیشانی ات ای نیزه نشین
پا به پا همسفرت را زده اند
فقط ای کاش که باشد کابوس
(( سر بازار سرت را زده اند ))
ته بازار نگو صحبت بود
از النگو و لباسی پاره
خورد بر معجر من چوب حراج
بود در دست یکی گهواره
دیشب از ترس پریدم از خواب
نگرانم چه کنم ؟ بی تابم
" خیزران " ، " طشت طلا " ، " رأس پدر "
کاش تعبیر نگردد خوابم
کاش بر دست نحیفم بابا
زخم این سلسله در کار نبود
کاش بودیم مدینه اصلا
سفر قافله در کار نبود
شاعر : توحید شالچیان ناظر
- یکشنبه
- 3
- آذر
- 1392
- ساعت
- 7:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
توحید شالچیان ناظر
ارسال دیدگاه