قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشيت که قيامت برخاست
راستي شور قيامت، ز قيامت خبري است
بنگرد زاهد کج بين، اگر از ديده ي راست
خلق در ظل خودي محو و تو در نور خدا
ماسوا در چه مقيمند و مقام تو کجاست؟
زنده در قبر دل ما، بدن کشته ي توست
جان مايي و تو را قبر حقيقت، دل ماست
دشمنت کشت ولي نور تو خاموش نشد
آري آن جلوه که فاني نشود نور خداست
بيرق سلطنت افتاد کيان را ز کيان
سلطنت، سلطنت توست که پاينده لواست
نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پايه ي مظلوم به جاست
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پي اوست
بل که زنده ست شهيدي که حياتش ز قفاست
دولت آن يافت که در پاي تو سر داد ولي
اين قبا، راست نه بر قامت هر بي سر و پاست
تو در اول سر و جان باختي اندر ره عشق
تا بدانند خلايق که فنا شرط بقاست
تا ندا کرد ولاي تو در اقليم الست
بهر لبيک ندايت دو جهان پر ز صداست
رفت بر عرشه ي ني تا سرت، اي عرش خدا
کرسي و لوح و قلم، بهر عزاي تو به پاست
پايمالي ز عبوديت و من در عجبم
که بدين حال، هنوزت سر تسليم و رضاست
شاعر : فواد کرمانی
- یکشنبه
- 3
- آذر
- 1392
- ساعت
- 8:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
فواد کرمانی
ارسال دیدگاه