آن شب ز ترس و دلهره سرشار بودیم
ما فکر لحظه لحظه ی پیکار بودیم
بهر رضا،یت چشم خود بستیم امّا
بعد از نماز صبح هم بیدار بودیم
با زخم پا راه سفر را طی نمودیم
با تازیانه می زدند ، اجبار بودیم
ای روشنی چشم تارم ، ای بابا
آیا خبر داری که ما بازار بودیم؟
چانه زدن هاشان اشکم را در آورد
با خواهرم گریان از این رفتار بودیم
این کوچه های شام انگاری مدینه است
ما ماجرای کوچه راتکرار بودیم
شاعر : یاسین قاسمی
- چهارشنبه
- 13
- آذر
- 1392
- ساعت
- 7:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
یاسین قاسمی
ارسال دیدگاه