بد جور دل شکسته ای و گریه می کنی
از اشک چهره شسته ای و گریه می کنی
بگذار تا عبایِ تو را ما تکان دهیم
بر خاکها نشسته ای و گریه می کنی
امشب به صبح امر به فرما طلوع مکن
امشب عجیب خسته ای و گریه می کنی
خونِ جگر برای شما قوت شب شده
با ناله عهد بسته ای و گریه می کنی
زنجیرها که پشت تو را زخم کرده اند
هر روز بین دسته ای و گریه می کنی
هیات تمام شد همه رفتند و تو هنوز
یک گوشه اي نشسته ای و گریه می کنی
آبی بزن به صورت مادر،ز دست رفت
چون مادرت شکسته ای و گریه می کنی
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 13
- آذر
- 1392
- ساعت
- 7:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه