از سفر آمدی و روشن شد
چشمهایی که تارتر شده اند
از سفر آمدی به جمعي که
همگی دست بر کمر شده اند
زخمهای تو را شمردم که
یک به یک نذر بوسه ای دارم
چقدر زخم در بدن داری
چقدر بوسه من بدهکارم
بعد از این است بادها ندهم
گیسوان تو را که شانه کنند
من نمردم که سنگها هر بار
زخم پیشانی ات نشانه کنند
دختری که مقابلم انداخت
باز هم نان پاره خود را
به خدا روی گوش او دیدم
هر دوتا گوشواره خود را
گیسوانی که داشتم روزی
کربلا تا به شام کمکم سوخت
خواستم تا که شعله بردارم
نوک انگشتهای من هم سوخت
لکنتم بیشتر شده خوب است
لکنت دخترانه شیرین است
لهجه ام را ببین عوض کرده
چقدر دست زجر سنگین است
تا به سختی ز عمه پرسیدم
که تو هم درد استخوان داری
گریه کرد و به گریه با من گفت
چقدر لکنت زبان داری
گرچه پیرم نموده ای اما
دیدنت باز جای خوشحالی است
باید از خیزران کسی پرسد
جای دندان تو چرا خالی است
ساربان آمد و به رویم ماند
اثرات کبودی از دستش
چشم من تار شد ولی دیدم
خاتمت را میان انگشتش
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 13
- آذر
- 1392
- ساعت
- 16:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه