باور نداشتم که بيايي برابرم
امشب تويي برابرمن نيست باورم
هرچند بال پرزدنم را شکسته اند
اما براي باتو پريدن کبوترم
دستي نمانده حلقه کنم دور گردنت
مويي نمانده تا بکشي شانه بر سرم
از شعله هاي بام فقط پلک تو نسوخت
آتش گرفت دامن و سوخت معجرم
حتي براي ناله زدن هم امان نداد
دستي که خورد بر رخم و کرد پرپرم
امشب رسيده اي به تماشاي مادرت
امشب رسيده اي به نفس هاي آخرم
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 14
- آذر
- 1392
- ساعت
- 4:28
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه