• جمعه 10 فروردین 03

 حسن لطفی

شعر شهادت حضرت رقیه(س) -( آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آن دم )

7128
40

آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آن دم
سحری داشت پر از غم سحری مثل محرم
سحری تیره تر از هر شب تاریک
و سیه تر ز سیاهی نه چراغی نه شهابی و نه ماهی
در آن صحنۀ تاریک و در آن ظلمت یک دست
فقط سوسوی یک تکه ستاره دل شب
چشم نواز همگان بود در عالم
و در این شب شب تاریکتر از شب
و ز هر درد لبالب
به صفی می گذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف
خدایا چه خبر هست؟
که اینگونه شتابان و نمایان
به میان دو صف از فوج نگهبان
ز گذر می گذرد
آه کجا؟
آه چرا؟
این دل شب
اول این صف به کف دست کسی بود طلایی
طبقی نقش و نگارین شده زرین شده
هر چند که یک خلعت سرخ است
به روی طبق، اما
ز دلش نور تلالو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند
آه کجا؟
آه چرا این دل شب؟
کیست خدا؟
در کف این مرد مگر پیک سفیری ست؟
مگر مقصدشان شخص امیری ست؟
مگر موسم مهمانی پیری ست؟
همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات
شتابان و پریشان و نمایان
به گذر می گذرند، آه چرا ؟
هست در این راه
در این لحظه ی بیگاه
که حیران شده
بی خود شده
همه ی ارض و سما را
کمی صبر کن ای دل...
بِشنو صوت ضعیفی
و ببین گریه ی بی جوهری و
هق هقی از دور جگر سوز
در این لحظه ی جانسوز
زند چنگ به سینه
به گمانم که شبیه است
به آن گریه بانوی مدینه
کمی صبر...
کمی صبر...
ببین مقصد آن فوج
به ویرانه ی این شام خراب است
ببین گریه ی این بزم پر آب است
که غرق تب و تاب است
پر از شمع مذاب است
طبق آمد و ویرانه پر از نور شد و
طور شد و
وای ببین دخترکی را
که به زانو و به سختی
به سویش رود و
دست به زمین می کشد و
ناله کنان
مویه کنان
محشری انداخته در آن دل ویرانه
کشیدند از آن پرده و
ناگاه سری گشت هویدا
چه زیبا و دل آرا
سری سرخ
سری زخمی و صد غم
کجا بودی عزیزم؟
که در این گوشه ی پر غم
به سراغم ز سفر آمدی و
باز زدی سر به یتیمی
بنشین بر سر این دامن خاکی
که بگیرم ز سرت خاک و
بشویم ز رخت خون و
اگر دست مرا یار شود
شانه زنم بر سر مویت
زنم بوسه گلویت
همه زخمم
همه دردم
چه کنم با مژه هایت؟
چه کنم با ترک روی لبانت؟
شده ام فاتحه خوانت
بگشا چشم دهم باز نشانت
رخ مادر
رخ زهرا
سر و پایی که شد از غصه کمانت
راستی
مادرت آمد به کنارم
به همان شب که من از تب
ز تو و غافله جا ماندم و
افتادم از آن ناقه زمین
خسته ترین
با خس و با خار عجین
آمد و بوسید رخم
زد به سختی
به دستی که کبودیش عیان بود
شانه به گیسویم و شد
گرم دو چشمم
ولی از خواب پریدم
و دیدم که ندیدی که چه دیدم
زجر بود و من تنها دل صحرا
بی نفس و با تن مجروح بریدم..
که بریدم...
که بریدم...
حال سنگین شده گوشم
شده کم سوی دو چشمم
بنگر باز به رویم که بگویم
به کجا رفته عمویم؟
دست را رنجه مکن
تا که زنی شانه به مویم
نه غذایی و نه آبی
ولی هرچه بخواهی زده اند زخم زبانم...

 

شاعر : حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 17
  • آذر
  • 1392
  • ساعت
  • 5:41
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران