زدم به آب در این سیل بی گداری که ...
شکسته است مرا خنده های یاری که ...
نشسته است ببیند چگونه خواهد خورد
ترک به تارک لبهای پر غباری که ...
به خاک حجره فتاده ز شدت عطش و
عذاب او شده این چشم آبداری که ...
گرفته اند به سخره به هلهله با رقص
کنیزها همه در گوشه و کناری که ...
مرا به یاد کسی بین قتلگاه انداخت
به یاد خستگی جسم آن سواری که ...
سرش به نیزه و انگشترش به یغما رفت
و می شنید به گوشش یکی دو باری که ...
حرم شلوغ شد و آن وسط زنی می گفت :
غریب تشنه تو حال مرا نداری که.
چه خوب شد که مرا خواهری نبوده و نیست
که خون شود به دلش در همین دیاری که ...
تنم سه روز و سه شب روی خاک می افتد
کبوتران حرم می کنند کاری که ...
گریز روضه ی کرب و بلاست تا محشر
گریز روضه ی این درد بی شماری که ...
صدای کاسه شکستن به جان من انداخت
در این کویر شده اشک آب باریکه.
شاعر : رضا دین پرور
- دوشنبه
- 18
- آذر
- 1392
- ساعت
- 5:42
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه