آب از سرش گذشت و ننوشید آب را
از بس که دید گریۀ طفل رباب را
ماهی که از فروغ رخش بذل نور کرد
صدها ستاره و قمر و آفتاب را
ساقی تشنه ای که به بحر فرات دید
عکس هزار دختر در التهاب را
دور از خیام خفت از این رو که نشنود
صد پرسش کمرشکن بی جواب را
از دست داد دست خود و تشنه لب گرفت
دست گره گشا و می بی حساب را
گنج نهان حق ز پس پرده شد عیان
آن دم که برفکند ز رویش نقاب را
تا زنده بود، از دل اطفال تشنه لب
بیرون نمود رنج و غم و اضطراب را
آشفته شد فلک به زمانی که یک عمود
خونین نمود گیسوی پرپیچ و تاب را
از غیرت و وفا و جوانمردی و ادب
شرمنده کرد دختر ختمی مآب را
آن دم که مَشک و رشتۀ امید پاره گشت
کرد او گران عنان و مرخص، رکاب را
نقش زمین شد و به رخش بوسه زد تراب
شاید که دید بر سر خود بوتراب را
تنها نه مرحمت به «فقیر» حزین کند
پوشانده رحمت و کرمش شیخ و شاب را
شاعر : سید علی احمدی
- دوشنبه
- 18
- آذر
- 1392
- ساعت
- 12:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید علی احمدی
ارسال دیدگاه