یک شاپرک شد تا بسوزاند پرش را
وقتی بهانه کرد چشمان ترش را
پروانه شد دور و بر شمع وجودش
تا شعله ورسازد همه خاکسترش را
سوزاند خشکستان لبهای کبودش
باغ و بهارستان قلب مادرش را
شش ماه بین پیله ی قنداقه اش سوخت
تا که برون آورد از پیله سرش را
پوسید پیله تا ببوسد بی بهانه
تیر سه شعبه نازُ کای حنجرش را
ناصافی عصر لبش ناصاف تر شد
تا بیشتر دلگیر سازد مادرش را
میرفت تا در دست بی رحمان نبیند
خلخال های دست و پای خواهرش را
شاعر : رضا دین پرور
- سه شنبه
- 19
- آذر
- 1392
- ساعت
- 6:32
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه