حرف هایی نگفتنی دارد
لحظه لحظه غروب چشمانت
روای زخم های کهنه ی توست
اشک های بدون پایانت
شدت غم چه بیکران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی فهمد
راز شب گریه ی بقیعت را
بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینه ی دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
صبّ مولا چقدر جانکاه است
سالیانی است آتش حسرت
در نگاهی کبود شعله ور است
زخم هایت هنوز هم تازهست
دل تنگت هنوز پشت در است
دلت آخر چگونه تاب آورد
طعنه های مغیره را یک عمر
چه به روز دل تو آوردند
در و دیوار و کوچه ها یک عمر
دم نزد از مصیبت کوچه
پلک های صبور آئینه
تند بادی کبود و بی پروا
کوچه بود و عبور آئینه
دست سنگین باد و صورت گل
ساحت آینه دوباره شکست
سیلی باد و سیلی دیوار
هم زمان هر دو گوشواره شکست
خاطرات کبود آئینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد
دست هایی که حق مادر را
بین دیوار و در ادا کردند
روز تشییع تو کنار بقیع
خوب آقا به تو وفا کردند
پر در آورده تیر کینه شان
به هوای زیارت تابوت
لاله لاله دخیل می بندند
به ضریح مطهر پهلوت
در کنار تو غرق خون میشد
باز هم چشم های کم سویی
روضه خوان غم تو می گردد
بیقراری، شکسته پهلویی
شاعر : یوسف رحیمی
- سه شنبه
- 19
- آذر
- 1392
- ساعت
- 12:49
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه