بكش به رويِ سرِ خسته ام پَرِ خود را
به اين دو چشم، عبايِ معطّرِ خود را
ميانِ گريه كُنانت رسيده ام شايـد
به كربلا برساني كبـوترِ خـود را
به ما بهشت نوشتند ما نمي خواهيم
كنارِ خويش نگه دار نوكرِ خود را
كنارِ شانه ي لرزان تو چه مي چسبد
به پاي تو بگذارم شبي سـرِ خود را
بصيرت است همين روضه و به اين بيرق
گـره زديـم تمـاميِ بـاورِ خود را
به جمعِ سينه زنانت رسيده ام هر شب
به پـا كنيد همه شورِ محـشرِ خود را
حسين گفتنِ ما دستِ ما نبود از توست
بگو به زمـزمـه، ذكرِ مـكرر خود را
بـراي عمّه تان نـذر كرده ايم آقـا
بياوريم نـفسهاي آخرِ خود را
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 24
- آذر
- 1392
- ساعت
- 7:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه