طلوعِ شعر، سردست و برایت اشک می بارد
برای تو...! همان قابی که جای عکس، غم دارد
ببار ای آسمان اشکی به روی بیت هایم تا -
مبادا بی وضو بر جلد قرآنْ دست بگذارد
ضریح کهنه ای امّا...! بدان که تا قیامت هم
محال ست این دل عاشق از عشقت دست بردارد
تو را می فهمم از گلدان، همان گلدان خالی که
گلش را می بَرَد دستی و جایش آه می کارد
تو را می فهمم از رؤیای سرد تشنگی هایی
که حتّی خاک خشک جاده را هم آب پندارد
تو را می فهمم آری! از وداع اشک باری که -
دل هر زائری باید به دست بغض بسپارد
تو مثل جُون می مانی، نترس از مُهر آزادی
که مولا مهربان است و همیشه دوستت دارد
وَ حالا خوب میفهمی علی را، در شبانگاهی
که باید هستی خود را میان خاک بگذارد
وَ حالا خوب می فهمی تمام روضه هایی که
غروبِ شعر می خواند، برایش اشک می بارد
شاعر : رضا حاج حسینی
- سه شنبه
- 26
- آذر
- 1392
- ساعت
- 5:49
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا حاج حسینی
ارسال دیدگاه