اربعین غمت مرا انداخت
بی تو بودن مرا از پا انداخت
بعد یک اربعین هوای غمت
راه ما را به کربلا انداخت
اف بر این روزگار که من را
اربعین ز تو جدا انداخت
این چهل روز بی تو هر چه نداشت
خواهرت را که از صدا انداخت
یاد دارم که ظهر روز دهم
شعله بر جان خیمه ها انداخت
یا نوک نیزه ظالمانه تو را
از روی اسب بی هوا انداخت
از کجای سفر بگویم که
به دلم آتش بلا افتاد
نیزه دار تو از سر کینه
از روی عمد نیزه را انداخت
زخمی اربعینی از دردم
ماندنم را گمان نمی کردم
شعله بر جان تشگان افتاد
و به دل زخم بی امان افتاد
از همان روز که زمین خوردی
بر سرم طاق آسمان افتاد
غنچۀ خشک تا که پر پر شد
به روی خاک باغبان افتاد
معجر من به دست شعله ولی
سر تو دست این و آن افتاد
شاعر : مسعود اصلاني
- شنبه
- 30
- آذر
- 1392
- ساعت
- 5:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مسعود اصلاني
ارسال دیدگاه