• دوشنبه 3 دی 03


راه شام-شعر زلال -(فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلات)

3421
2

در راه طولانی شام
  ( شعر در سبک زلال )
زلال زیر در طول ریتم موسیقییائی « فاعلاتن فاعلات »
با دخالت « فاعلاتُن » با فرم ضرباهنگ « 4-6-8-6-4 » میاشد:
 فاعلاتُن فاعلات
فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلات
فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلات
فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلات
فاعلاتُن فاعلات
بسم ربّ العالمین
با سپاس و شکر بر اهل یقین
با درودی بیــکران بــر خاتـم پیغمبـران (ص)
بــا سلامـی داغ بـر آل امیـن
مـردم کلّ زمیـن
صحبت از یک راز بود
عــاشقی در عـالم اعجـاز بــود
صحبت ما ، در ادامـه، هیچ پایانی نداشت.
سینه های چاک بر حق باز بود
هـر زمان،آغـاز بـود.
راست می افتاد حرف
طعمی از شهد و عسل میداد حرف
آن یکی از چرخش عالم وَ خلقت می ستـود
این یکی می گفت از بیــداد، حرف
می نمود ایجاد،حرف.
حرف، حرف مَرد بود
بـا من  ِ افتــاده، اینـها درد بــود
فرصتی شد از سخن ها یک قدح،گلچین کنیم
لیک این دل،شرمسار و زرد بود
همچنان شبگرد بود
روحم آندم خوب کرد
خـویش را بـر اهل حق مجذوب کرد
حرفهایـی می شنیـدم کــــه زلال و صـاف بـود
عشق خیلی را به خود مجذوب کرد
کبر را سرکوب کرد
«نیستم»را«هست»کـرد
مهربانی هــا مــــرا سرمست کـــرد
مهربانی هــا مـــــرا تــا شاهــراه ِ شـام  بُــرد
مـوجی از انـوار، پیـشادست کــــرد
با خودش همدست کرد
ساعتی باران شدم
خویش را کُشتم دوباره جان شدم
عــشق در معنـا بـرای مـن بهــــار آورده بــود
عشق بر گل رفت من گریان شدم
عاقبت حیران شدم
عشق یعنی چه؟ بگو!
عشق را بر من تو  وا کن مو به مو
عشق، آیا جز به وجدان، نوکری و بندگی ست؟!
عشق آیـا نیست حق را جستجو؟!
عشق یعنی چه؟ بگو!
عشق یعنی: سَر جدا
بازوانی تـشنــه از پیــکــــر جـدا.
عــــشق یعنـی درد نـوشیـدن بـه زیـغال  ِ بهــار
باغبـانـــی از گلی احمــــر،جدا
کـوکب و اختــــر،جـدا
صبر حیــدر داشتن
جلوه هـایی از پیمبـــر داشتـن
عشق یعنی: بس ملامت ها کشیدن کوی یار
پـای آتـش، داغ مـــادر داشتن
اشک خواهر داشتن
عـشق یعنی: بندگی
بنـدگی در اوج هــر زیبنـدگــی
عشق یعنی: در دل امواج، دریـایــی شدن،
آب گشتـن بـر خـدای زنـدگی،
پیش حق،فرخندگی.
کـوچـکی، تنهـا به عشق
بارهـا خـود را شکستـن تــا بـه عـشق
عشق یعنی : حال و فردائی و پس فردا شدن،
داشتـن، تنهـاتـرین دنیـــا،بـــه عشـق،
سینه چاک و وا،به عشق.
عشق یعنی که: بلا
غرق در خـون،کربـلا تـــــا کربـلا.
زیـر بـاران،قطـره قطـره، تــا خــدا  پَـر پَـر  شـدن
سر دَوان، در پیش او گشتن گدا
ابتـــدا و انـتـهـــــا.
عشق یعنی که: جنون
آب را دادن،گرفتـن جـام خـــون
عقـل را پـابـوس کـردن محضـر  ِ بـابُ الیـقیـن
حسّ شیطانی نمودن سرنگون
صاف و بس آیینه گون
عشق یعنی چیست؟گـو!
عـــشق بــاشـــد جُــز حیـــا و آبـرو ؟!
«عشق» غیـر از حـرفی از آزادی و مــردانگی ست؟!
عشق کی شد با «هوا» هم گفتگو؟!
عشق با «هو»بوده «هو».
«عشق» معنا می شود
عشق بـر عالـم، هویــدا می شود
عــشق یعنــی اینکه: هفتاد و  دو جانی سَر دَوان.
عشق در انسان چـو پیـدا میشود،
تـوی دل،جــا می شود.
شکّ از دل، دَر کنید!
آی مَـردم! عـشـق را بــاور کنیـد!
عــشق یعنــی: چنـد زحمت، تـــا ابـد پـایـنـدگی
خویش را بر خویشتن، داور کنید!
حـقّ را در بر کنید!
آی مردم! پَر کشید!
بر تمام  ِ کهکشانها سر کشید!
این کُـره بسیــــار کوچـک هست در بـوم شما!
خـویـش را بالا و بالاتـر کشیــد!
طرحی از دلبر کشید!
این سخن،بشنیدنی ست
عـالــم  ِ آزاد مــــردان ، دیـدنی ست
هـــر که چشم  تیــز بینش صاف، حـقّش بیـشتـــر.
میــوه هـــای رازداران، چیــدنی ست
حاصلش، نوشیدنی ست
مَردی از اهل یقین
عـشقبـازی کرد در روی زمین.
روزگــــاری «عـشق» از یـاد غـــــریبـان رفتـــه بـود،
لیــک آن فــرمــانـده آزاد دیـن
بُـرد بــالا آستـیـن
روزگـــــــاری آن حـبیـب،
میـهمان می رفت بــر شهــر  ِفـریب،
مَــــردی و مـــردانـگی ها بیش و کم  افسرده بود.
میـــزبـانـهــــــای زمیـنــی، نـانـجیب،
نقشه ی شیطان،عجیب.
شرم ها در خواب بود
یک طرف خون بود و یکسو آب بود.
از خـدا تـنــها  خـدا جـویـان خجالت می کشیـد.
آه، مَــــردم! این زمیـن، کـذّاب بود،
آسمان،بی تاب بود.
صحبت از یک راز هست
صحبت از یـک راز انسـانسـاز هست
صحبت از یک عشق هست و عشق هست و عشق هست
صحبت از پـرواز بـــــــر دلبــاز هست
نکتــه ی اعـجـاز هست.
در زمیـن،یک اتّفاق
اتّفاقی حاصل از شرک و نفاق
روزگــــاری خــون فـرزنـد پیـمبـــر را مکیــد.
عبرتی شد لیک بر اهل وفاق
رویش آن طمطراق.
عبرتی شد ماه را،
تـا کــــه بینـد انتـهــای چــاه را.
عبــرتــی شد خلق از تــاریخ گیـرد درس ها،
تــا شنـاسد بیشه های راه را،
فتنــه ی روبـاه را.
عبـرتی شد اهل پند،
حرف را از یاور حق ، بشنوند.
شمس را در شب هم از آیینه ی مه بنگرند،
محتــرم دارنــد نور  ِ ارجمنـد،
مستطیع و مستمند.
بر خدا نزدیک کیست؟!
در میان مدّعی ها،نیک،کیست؟!
آل بـوسفیــــان، یــــا ، آل رســــول الله (ص) را ؟!
آه، اینجا روشن و تاریک کیست؟!
لایق تبریک کیست؟!
آن یکی بُت ساز بود،
این یکی استـاد  ِ نـو پرداز بود.
آن یکی روباه  ِ بی دُم بود و در ظاهر چـو سگ،
این یـکی شیـــر خدای راز بود
صاحـب اعـجــاز بود.
آن یکی مست شراب
مست جامی حاصل از انگور  ِ خواب
ایــن یـکی ســرمست زیـغـال بـهشت جـــاودان
آن یـکـی آغـوش عالـم ،چون حباب
این یکی دریای ناب.
آن یکی اندر لجن
نـوکـر نفس خبیث خویشتن
این یکی در موج هـای داغ نـفس  ِ مطمئـن
محضر خالق،خدای شیفتن
سرفرازی ممتحن.
آن یکی شهرت پرست
بستــری آمـاده بـر زهـر و کبست
آن یــکی در محبـس تــاریــک ، فـرزنـد غـــــرور
این یـکی عـارف بـه دوران الست
بـا می اســـرار مست
صحبت از یک مرد هست
صحبت از یک درد و صد بی درد هست
صحبت از آیـیـنــــه ی شفّـاف عـــــاشـــوراست ، آه
کاوش یـک فصل سـرد ســــرد هست
حـرف برگی زرد هست
خوش به حال خوب ها
ســربلندان و بســــی محبـوب ها
خوش به حال عاشقانی که حسینی می شوند
خـالــی از مکّـاری و مکـذوب هـــا
دور  از  مغضوب هـــا
کــربـلا آیینــه هست
کربـلا،فـاروق ِ دین و کینـه هست
خوش بـه حال آنکه در پیش حسیـن ابن علی(ع)
مثل زینب،عاشقی دیرینه هست
پر ز داغ سینه هست
ای دلم بر تو فدا!
آی زینب (س)! ای شریفه بر خدا!
کـوهـهــای راه شـام  ای از حضــورت داغــــدار !
آسمــــان کــــــــرده بـرایـت اقتـدا
در نماز و در دعا.
باز دردم داغ کرد!
یــادی از آلالــه هـای باغ کرد!
یاس های زرد، طبعم را بــه کام شعله داد
بر سرودن های داغ ابلاغ کرد
رهسپار راغ کرد
گشته ام چون پیرها
مانـده ام در  پلّه ی تصویــرها
باز صوت العطش از دور می آیـد بـه گوش
باز می بینم غُل و زنجیـــرها
در پــی  ِ درگیــرها
بر لب ِ دریـا سلام
بـر گلـوی زخمی مــولا ســلام
تشنه های معرفت را هـــر دم و هــر آن درود
بر نگاه حضرت زهرا(س)سلام
بر دل ِ سقّا سلام
ای خدای مهربان!
میشود آیا تمام، این داستان؟!
قصد خود از داغ و از آتش چه داری،نوش باد.
عاشقان را باز و کاملتر بخوان
قصّه ی راز نهان.
قصّه ی رازت چه بود؟!
طرح احساس عطشبازت چه بود؟!
من که می دانم تو می دانی چه داری در قـلم!
رنگ و نوع جوهر اندازت چه بود؟!
حکمت نازت چه بود؟!
ناز کردی بر حسین(ع)
طرح نــو  آغاز کردی بر حسین(ع)
خــواستـی عالم شنـاسد خوبی و بـد را ، وَ لیـک
طفل را سرباز کردی بر حسین(ع)
آز کردی بر حسین(ع)
خواب در سر داشتم
بی کسی را ساده می پنداشتم
بنـده چنـدین قصّه ، پیـش از مـاجــــرای کربـلا
در دلم عشق زمیـن می کاشتـم
سهل می انگاشتم
غم،کمین دارد خدا!
قصّـه،آژنـگـی غـمیـن دارد خــــدا!
«فصل عاشـــورا» شنیـدم نقطه چیـن دارد خـدا!
تا به کی محنت،زمین دارد خدا ؟!
درد دین دارد خدا!؟
عشق را من یافتم
مثل حاصل که به خرمن یافتم
عشق یعنی: همسفر بودن، همیشه،باخـدا
دل،برای عشق مَسکن یافتـم
بس مبرهن یافتم
عشق یعنی که: حیا
آبـروداری بــــــــه سبـک انبیــا.
عشق یعنی: شستشو و شستشو و شستشو،
بـــر صداقت هــا نمودن اقتــدا،
بی ریـــا و بی صـدا.
در گلو بُغضی ست،آه
زخـم حـلقم را مُسکّن نیست،آه
بایـد از امشب،صبـوری پیـشه سـازم،نـرم نـرم
پـاسـخ ایـن دردهــا،آری ست،آه
آسمان،ابری ست،آه
عشق با من حرف زد
گفت: حالی داری اینک،مستند.
داخـل حلقوم تـو جـُـز  واژه ی « اَلله » نیـست
پَرسه زن در کوی « اَللهُ الصّمد »
« قُـل هُوَاللهُ احــد »
عشق یعنی که: نیاز
بـــر ظهـــور مُنـجی عالـــم،نماز
عشق یعنی: آسمانی گشتـن و رو راستـــی
یکدلی در موقـع شیب و فــــراز
پـاکبــاز و پـاکبــــــاز.
عشق یعنی اینکه: شور
داغ اکبـــــر(ع)،محضـر دریـــای نـور
عشق یعنی: ناز اصغر(ع)،تشنه،آغوش رباب(س)
جوش سقّا(ع)،محضر  مَـردی صبور
تـن ندادن هــــا بـه زور
بی صلاحیّت نبـود
«کربـلا» دور از «زُلالیّت» نبـود
عشق عادت کرده بود احساس هــای صاف را
جُـز رسیـدن بر خدا،نیّت نبود
قطره ای ذلّت نبود.
حیــرتی دارم فزون
با دلی زخمی که افتاده به خون.
کـــار بـوسفیـانیـان در کــربـلا پـایــان نیـافت.
آه، ای دنیــا بسوزی ســـرنگون،
تـا دم محشر،زبون
«واژه» را سر می بُرند،
«فعل» هایی را ز «مصدر»  می بُُرند.
بــــاز احساس خــــدایـــی، تیــــر بـاران می شـود
خــوب را از خـــوب ، بـدتــر می بُرنـد
دل ز دلبـــر می بُـرنـد
بـاز می میـرد فکـور
میشود خان  ِ هوسبازان، «غــرور».
بـاز هم آدم نُمایان، گــول شیـطان  می خــورنـد،
می کنند اندیشه ی خالص، به گور،
بی حیا و بی شعور.
حقّ انسان، می خورند
درد می زاینـد و درمــــان می خورند
بـــاز آدم هــــایــی از انـصـاف دوری می کنند.
آنچـه بـایــد مانَدَش،آن می خـورنـد،
حُرمت جان می خورند.
واژگون شد لاله ای
باز می آید به گوشم  نالـه ای
آی آدم ها ! کدامین باغبان در خواب هست؟!
پُر زخون کرده کدامین چاله ای،
خنجر مُحتاله ای؟!!
درد روی درد هست
پُشت عدل و داد را دنیـــا شکست
خـان و خـانبـــازی، جهانی را  اسیـــر خویش کرد.
نرم نرمک گشت اهل چیره دست،
بُت تراش و بُت پرست
شُکر نعمت می کنید؟!
آی آدم هــــا! عبـادت می کنیـد؟!
آسمـان نـزدیـک می گـــردد دوبــاره بـر زمیـن.
با خدای خویش بیعت می کنید؟!
استقامت می کنید؟!
غم به جانان نسپریـد!
رشتـــه ی دل را بــه نـادان نسپرید!
حُــرمت عـــالَم نـگهداریـــد،لیـکن،اخـتـیــــــار
دست زور نـانـجیبــان نسپــریــــــد!
بی هدف جان نسپرید!
آی آدم! گِل مبــاش!
هیـچدم از امتـحان غافـل مبـاش!
خاطرت باشد که تو روحی در استثمار خـاک.
عاشقی کن، جانب باطل مباش!
یار چندین دل مباش!
ای گروه مرد و زن!
عــشق یـعنـی: آستـیـن بـالا زدن.
عشق یعنی اینکه: چون زینب(س) عَلَم افراشتن.
عشق یعنی اینکه : عبّاسی شدن
عمق آتش سوختن.
شد شهیده،نورَسی.
زخـم دل زد بـر کبـوتــر،کـرکسی.
بـــاز در دستـم قـلـــم، دیوانه تـــر می رقصد، آه
رفته بر یک مجلسی از محبسی،
خطبه می خواند کسی.
دل به قربان  ِ شما!
آی بی بی ! جان من و جان شما!
ای کــــه امواج دل دریــــائی ات بستـودنی ست
کــاش اُفتـــم قعـر عمّـان شمــــا!
نوشم عرفان شما!
زار و دل بشکستــــــه ام.
بی گمان از نیـزه،من هم، خسته ام.
داغ تـــو در سینــــه، مـالامـال و مـن پیـوستــه وار
از غم دنیـــــا،دگــر،وارستــــــــه ام،
بر شما وابسته ام.
راه شام، ای راه شام!
واله و مست از می  ِ سُرخ  قیــــام !
داستــــــان پـــرداز دیـریـن کبـوتـرهـــــای عـشق!
کاش دریــــــا می شدی نــزد امــام
بیش می دادی سلام
خـوب دیـدی عشق را ؟!
بـــا کمال مِهــر چیــــدی عشق را؟!
کاروان  ِ خیس در بـــاران، خـــدای نــــور بـــود.
آی راه غـم! خـریــــدی عــشق را؟!
می شنیدی عشق را؟!
راه شام! افسوس، آه
رفت بر بـالای نیـزه، شمس و ماه
دست ناز خویش بر سرها کشیدی نرم نرم؟!
کاش در دنیــــا نمی بود این گناه
راه شام! افسوس، آه
آه ، از بی آدمی.
جـز خـدا بـر حـق نیـــامـد همدمـی.
هـــر کسی در فـکــــر دنیـــا و مقام خـویش بود.
سخت دل میشد جهان  ِ بی غمی
آه ، از بی آدمی.
آی آدم ها! چرا؟!
با چه قصدی اوفتاد آن ماجرا؟!
مشکل و تقصیــر فرزنـدان پیـغمبـر چـه بــود؟!!
مانعی بر مسند  ِ هرچه گدا
سدّ بر ظلم و ریا
دل خجالت می کشد
عارف و عاقل خجالت می کشد
پایـه هـای ظلم را هــر روز سیــمان می زنند.
آب هم،زائل،خجالت می کشد
گِل، خجالت می کشد
زرد گشتـم برگ برگ
بر سر احساس می بارد تگرگ
در پی خورشید می سوزم وَ می افتم به خاک
آرزویم هست با این حال،مرگ.
تُف به غیرتهای ارگ.
ای خـدای آشنـا!
بـر حـق  ِ مظلوم دشت کــربـلا
هیــــچ مــــردی پـای نامردان نباشد دستگیر
دل، نبینی گشته بر جهلی فدا
لطف،تنها،از شما
ای خدای ذوالجلال!
بـر حـق  ِ دل هــای شفّاف و زلال
تـشنـگان معـرفت را مهـــــربـانـــی بیـش بــاد.
هر چه داری مصلحت،بر ما، حلال،
لیک نابودی محال.

  • یکشنبه
  • 27
  • آذر
  • 1390
  • ساعت
  • 22:31
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل دادا

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران