به دل شعله ورم سایه ی دریا افتاد
عاقبت قرعه به نام من تنها افتاد
زهر هم سوخت به حال جگر سوخته ام
شعله شد آب شد و خون شد و از پا افتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن كوچه ی غم ها افتاد
یادآن كوچه ی باریك همان كوچه ی تنگ
كوچه ای كه گذر سنگدل آن جا افتاد
شور می زد دلم و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا افتاد
آن چنان زد كه ره خانه ی خود گم كردیم
آنچنان که به رخ برگ گلی جا افتاد
مادرم روی زمین بود و پی ام می گردید
من نفس می زدم او از نفس اما افتاد
پاره های جگرم می چكد از كنج لبم
باز در خانه ی من روضه ی زهرا افتاد
یاد آن كوچه كه با مادر خود می رفتم
دیدم آن روز در آن راه چه غوغا افتاد
دست بر شانه ی من دست دگر بر دیوار
مادرم خواست بخیزد ولی از پا افتاد
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 15
- دی
- 1392
- ساعت
- 15:58
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه