تا بريزد غيرت هر رود و هر دريا در او
تا برقصد ايل دست افشان ماهي ها در او
برکه از جاي خودش برخاست، در پاي تو ريخت
موج زد تصويرِ هر امروز و هر فردا در او
آه! اين درياي تا ديروز کوچک بوده، کيست؟
اين "خُم" سرمست، اين تأثير صد صهبا در او
ساقي مبعوثِ اينک، باده دارِ بعد از اين
تا چه ها مي بيند از هنگامه ي دنيا در او ..؟
برکه نه، جام جهان بين، رازگوي روزگار
عکسي از زخم فدک بر سينه ي زهرا، در او
همصدا با استخوان "بغض مانده" در گلو
ذوالفقار سر به چاهي غرق در نجوا در او
ردي از خون جگر از نيش مار خانگي
ردّ پاي خون دامنگير عاشورا در او ...
آن رداي ايستاده بر فراز اين غدير
اشک ها بايد بريزد يکّه و تنها در او
تا همين امروز چشمان غمين ذوالفقار
گريه کرده بر گناهان قرون ما در او
آه! امّا پاي اين برکه بمان و صبر کن
هست از يک جمعه ي موعود ردّ پا در او...
شاعر : سودابه مهیجی
- دوشنبه
- 23
- دی
- 1392
- ساعت
- 8:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سودابه مهیجی
ارسال دیدگاه