اینجا گلوی سنگی یک بغض، اینجا سکوت مطلق انسان
اینجا غبار ریزش خورشید، تاریکی غروب پس از آن
وقتی ضریح چشمه ی باران، از دست های تشنه جدا شد
یک حاجت عطش زده مانده، در دست ناامید بیابان
می شد که آه تشنه بگیرد، نامردی سراب جهان را
می شد ولی چگونه؟! که این بار، کوتاه مانده دست دعامان
دیگر نمانده مرهم سبزی، بر مهره ی ضریح شکسته
دیگر گرفته حاجت خود را، دست سیاه و زخمی شیطان!
حالا صدای قهقهه ی او، بر مهر ننگ مانده به تاریخ
حالا سکوت شرم زمین از، خاکی که ریخت برسر انسان!
ما مانده ایم و بغض شکسته، با حرمتی شکسته تر از بغض
تنها دعا گرفته سراغ از، ویرانه های حرمت ویران
- دوشنبه
- 7
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه