آسمان بود و آفتاب نبود
چشمه ای خشک بود و آب نبود
صد سوال بزرگ در دل بود
ولی افسوس، یک جواب نبود
باور حرکتی تازه بود به سر
اشتیاقی به انقلاب نبود
خیزش قلب ها به تنهایی
بستر اتفاق ناب نبود
آمدی، جان انقلاب رسید
از افق آخر آفتاب رسید
آمدی، جان انقلاب شدی
روشنایی بی زوال شدی
در سر هیچکس سوال نماند
تو خودت پاسخ سوال شدی
تو به بال شکسته ی میهن
سال پنجاه و هفت؛ بال شدی
نه به تاریخ کشورم ایران
تو به تاریخ ها مثال شدی
کاش تاریخ بد ورق نخورَد
بی حضور تو دست رد نخورد
دلتان را به درد آوردند
سروها برگ زرد آوردند
اینکه در فصل گرم، باغ و درخت
میوه ی فصل سرد آوردند
اینکه خفّاش ها به خانه ی باز
باز عزم نبرد آوردند
اینکه یک عده نوجوان و جوان
رو به افیون گرد آوردند
همه اَش مال سستی ما بود
کار دنیا پرستی ما بود
ای ابر مرد؛ مرد ایمانی
تو همیشه بیاد می مانی
تو هم آواز مرغ های سحر
ناله سر می کنی و می خوانی:
«جور صیاد، ظلم ظالم ها
خانه بر باد داده می دانی؟»
سه دهه، هر سپیده دم تو هنوز
بر سرم نور خود می افشانی
با تو هستم، حضور ناب؛ بمان
همچنان جای آفتاب، بمان
شاعر : امیر عظیمی
- شنبه
- 19
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 6:5
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه