خوش آمدی و شدی شمع محفلم بابا
مگو چرا شده ویرانه منزلم بابا
تو آفتاب منی و ز ابر خون هر بار
نگاه می کنی و میبری دلم بابا
درست شکل تو بود آن سری که می دیدم
به روی نی همه جا در مقابلم بابا
مگر که عمه به تو گفته از چه خیره شدی
به پای خسته و زخم و پر آبلم بابا
بهانه ی تو گرفتم طعام آوردند
مگر کند از تو دمی غافلم بابا
به روی دامن خود هم دمی مرا بنشان
بگو رقیه گل ناز و خوشگلم بابا
- یکشنبه
- 27
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه