تشنه آمد كنار آب نشست، دست دريا پر از تمنّا شد
تشنه تر از هميشه بر مي گشت، آسمان غرق در تماشا شد
چشم در چشم كودكان آتش، خيمه در انتظار او مي سوخت
ناگهان اسب بي سوار از دور، در غباري غليظ پيدا شد
يال در يال اسب مي آمد، خبر تلخ تازه اي با او
داغ شد سينه ی زمان ناگاه، پيش افتادنش زمين پا شد
ماه در شرم خاك مي غلتيد، غيرت از نام كوه ها افتاد
آن طرف شب پر از سياهي تيغ، اين طرف آفتاب تنها شد
او كه درياي مهرباني را، به تمناّي كودكان مي بُرد
تا هميشه، هميشه ی تاريخ دست آب آورش معمّا شد!
شاعر : راضیه رجایی
- دوشنبه
- 28
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 14:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
راضیه رجایی
ارسال دیدگاه