حوّا شدی که آدم این قصه ها شدم
از قید و بند حور و پری ها رها شدم
با بوی سیب سرخ تو در ربّنای عشق؛
وقت هبوط قطره ی اشکت، دعا شدم
یا تو میان واژه ی «یا رب» نشسته ای؛
یا من اسیر کفر تو، از دین جدا شدم
مثل خلیل بت شکنی، با تبر بیا؛
حالا برای ضربه زدن ها؛ سزا شدم
تا ساحران قلب مرا منقلب کنی؛
موسی شدی و معجزه ات را عصا شدم
این قلب مرده را که مسیحا دوا نکرد
با قطره های اشک تو آخر، دوا شدم
یک اعتراف ساده و اشکی که جاری است
من نذر گریه های تو بودم، ادا شدم
تقصیر سیب و گندم و حوّا نبود و نیست
من با نگاه آخری ات مبتلا شدم
شاعر : حنیف منتظرقائم
- سه شنبه
- 29
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:36
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حنیف منتظرقائم
ارسال دیدگاه