لیله ی قدر ِ چشم تر اینجاست
چون خدا هم که تا سحر اینجاست
قبر شش گوشه ای که خوابیده؛
زیر پای پدر، پسر، اینجاست
یک طرف ماه و یک طرف خورشید؛
«جُمع الشمس و القمر...» اینجاست
.روضه ها ناگهانی و آنی است
اینکه شعرش کنی هنر اینجاست
صحنه هایی امان من برده؛
زخم کاری ِ بر جگر اینجاست
دو قدم قبل علقمه...یک مرد؛
دست تنهای بر کمر، اینجاست
یا که مردی و خنجری پر خون؛
نعره می زد که دردسر اینجاست
می برید و به زیر لب می گفت:
شک ندارم که یک نفر اینجاست
.نیزه اش ناگهان سبک تر شد
نعره زد یکنفر که "سر" اینجاست
.گرچه لایمکن الفرار از غم
مادرت گفت بیا...مَفر اینجاست
وخسف القمر. وجمع الشمس والقمر
و ماه تاریک میشود و خورشید و ماه جمع شوند.
شاعر : حنیف منتظرقائم
- سه شنبه
- 29
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حنیف منتظرقائم
ارسال دیدگاه