هست تا اشک میان دار نگاه من و تو
در نیفتند به هم خیل سپاه من و تو
چشم معمار تو برداشت ز جا بیتم را
که دو مصرع نشود حائل راه من و تو
رو به روی تو نشستن چه صفایی دارد
مردمان گر که نباشند گواه من و تو
تو ز افعال من و من ز غمت می گریم
می کشد چرخ فلک آب ز چاه من و تو
روز عاشق به سر زلف تو می ماند و بس
هر دو پیچیده به هم رویِ سیاه من و تو
جوشش اشک ز وا بودن چشمانم نیست
دود در دیده فزون گشته ز آهِ من و تو
بر سر تربت ما شاخه ی تاکی بنشان
که نجاتم دهد از حشر گیاه من و تو
شاعر : محمد سهرابی
- چهارشنبه
- 7
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 6:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد سهرابی
ارسال دیدگاه