من آمده ام دوباره پاسی از شب
تنها به کنار مرقدت بنشینم
یک گوشه ای از مزار تان باغصه
خرما و بساط روضه را میچینم
ای فاطمه باورم نمیشد هرگز
من زائر تربت تو هر شب باشم
در خانه تسلای غم جانسوز
دردانه ی کوچک تو زینب باشم
بانو ، حسنم میان بستر هرشب
با اشک وغم و بهانه اش می خوابد
یک گوشه حسین ویک طرف هم زینب
با گریه ی کودکانه اش می خوابد
امروز میان حجره دیدم زینب
باچادر تو نماز ظهرش را خواند
هرکس که به محراب تو او رامیدید
درهیبت زهرایی زینب می ماند
درکوچه حسن چه ماجرایی دیده؟
درخواب چنین اشک روان میریزد
میگفت به زیر لب که یارب ،ای کاش
مادر زمیان کوچه ها برخیزد
آن شب که گره زبغچه وا می کردم
یک نکته به پیش چشم من مبهم بود
تنها سه کفن میان آن میدیدم
یک خلعت دیگربه گمانم کم بود
بگذار به اختصار صحبت بکنیم
بر روی سرم زمانه آوار شده
انگار حسین تشنه کامم این بار
دربستر خود دوباره بیدارشده
شاعر : مجید قاسمی
- دوشنبه
- 12
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 5:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مجید قاسمی
ارسال دیدگاه