زنم دست تأسف روی دستم
که رفت سرمایه ی هستی ز دستم
جوانی را ز کف دادم شدم پیر
ز بار معصیت ، گشتم زمین گیر
خداوندا تو آگاهی ز حالم
که از شرمندگی این سان بنالم
به دست خود ، سیه پرونده دارم
سرخجلت به زیر افکنده دارم
سر خوان تو یک عمری نشستم
نمک خوردم نمکدان را شکستم
طولی نکشد که عاقبت سر برسد
پیراهن کربلا به آخر برسد
امروز به دخترم وصیت کردم
گهواره ی محسنم به اصغر برسد
- سه شنبه
- 13
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 5:42
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه