غم بود و داغ بود و وداع سپیده بود
خورشید هم زشرم به مغرب خندیده بود
رد می شدند مادر و طفلی سیاه موی
از کوچه ای که وقت غروبش رسیده بود
حتی فرشته بال نمی زند به گردشان
حتی نسیم هم رخشان را ندیده بود
مثل همیشه بر سر این راه جبرئیل
از رد پای خاکی شان بوسه چیده بود
آئینه ای که طاقت آهی نداشت آه
این چند روز زخم ترک را چشیده بود
حالا غریبه ها سر راه عبور او
یک دست را به نیت سیلی، کشیده بود
نامحرمی که کینه ی این خانواده داشت
حالا دوباره نام علی را شنیده بود
کودک دوید تا نگذارد ولی چه سود
دستی حرام بر رخ مادر رسیده بود
دیوارهای سنگی این کوچه شاهدند
افتاده بود مادر ، دیگر بریده بود
ضربی ز روی و ضربه ای از پشت دست خورد
در هر دو گونه جای کبودی کشیده بود
برخواست روی پا و زمین خورد و ناله کرد
خطی ز خون ز گوشه ی چشمش چکیده بود
رد می شدند مادری و طفلی سفید موی
از کوچه ای که قامتشان را خمیده بود
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 15
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 4:5
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه