تا می آیم فاطمه چشم ترت را جمع نکن
ای شکسته بال من بال و پرت را جمع نکن
من غریبه نیستم زهرا به پایم پا مشو
استراحت کن عزیزم بسترت را جمع نکن
من خجالت میکشم وقتی خجالت میکشی
ای عروسم رو نگیر و معجرت را جمع نکن
دست تو بالا نمی آید چرا نان می پزی؟؟
خانه دارم زندگی شوهرت را جمع نکن
پشت در آتش گرفتی، سوختی دیگر چرا؟
آب جارو میکنی؟ خاکسترت را جمع نکن
شاعر : رضا قربانی
- پنج شنبه
- 22
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 7:35
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا قربانی
ارسال دیدگاه