چندباری وسط کوچه ز پایش افتاد
پیش چشم در و همسایه عبایش افتاد
وسط کوچه کشیدند علی را پی خویش
فاطمه پشت سرش کرد صدایش افتاد
ازخدا بی خبری دید که زهرا مانده
آنچنان زد که دگر در سر جایش افتاد
نفس فاطمه و دست علی در کار است
دست او بسته و زهرا به هوایش افتاد
تا صدا زد که علی را نبرید ای مردم
به زمین خورد که از زمزمه هایش افتاد
فتنه ی مردم نااهل چه کرده است به دین
آتش ظلم چنین شد به سرایش افتاد
شاعر : محمد صادق بافی زاده
- پنج شنبه
- 22
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 7:38
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد صادق بافی زاده
ارسال دیدگاه