هفتاد و پنج روز تمام است مادرم
افتاده بین بستر و حرفی نمی زند
مخفی نموده صورت نیلی خویش را
از چشمهای حیدر و حرفی نمی زند
**
چندیست که برای به پا ایستادنش
دست کمک به جانب دیوار می زند
هر شب کنار پهلوی نیلوفری او
زانو بغل گرفته حسن زار می زند
**
تا لحظه ای که شانه به گیسوی من زند
حتی تمام ثانیه ها را شمرده ام
دیشب حسن به شرم به من گفت اینچنین
زینب هنوز از غم مادر نمرده ام
**
نبضم شدید می زند این روزها دگر
انگار خون به این دل مضطر نمی رسد
پلکم پریده است خدایا به خیر کن
گویا نفس به سینه ی مادر نمی رسد
**
فضّه به یک اشاره به ما گفت بس کنید
دیگر دعا و ناله و امّن یجیب را
مادر همین که رفت بگیرید بی صدا
آرام زیر شانه ی مردی غریب را
شاعر : مهدی پور باک
- پنج شنبه
- 22
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 7:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مهدی پور باک
ارسال دیدگاه