بي تب و تابِ خسته حالي بود
سخت گيرِ شكسته بالي بود
چادرش بينِ كوچه پا خور شد
بسكه از غم، قَدش هلالي بود
مسجد و منبرِ رسول الله
جايِ بابا چقدر خالي بود
از دل آهي كشيد با گريه
خطبه هايش همه سؤالي بود
نفسش بارِ لخته¬ي خون داشت
سوزِ آهش در آن حوالي بود
خطبه اش جاودانه بر مي گشت
با قَباله به خانه بر مي گشت
آه ظلمِ سقيفه بي حدّ شد
راه كوچه به آينه سدّ شد
همه¬ي نور و چنگِ تاريكي
اتفاقي كه بابِ خواهد شد
ضربِ دستِ چپش زبانزد بود
زدنِ سيلي اش زبانزد شد
هر قَدَر روي پا پريدم باز
دستِ سنگينش از سرم ردّ شد
بعد از آن راهِ خانه تا مسجد
طول يك خطِ سُرخِ ممتد شد
آنقدر به غرورِ من بر خورد
حسنش كاش از غمش مي مُرد
چه بگويم كه زار و مضطر گشت
قد كمان بود و قد كمان تر گشت
در مسيرِ عبورِ عابرها
ريخت نيلوفري كه پرپر گشت
فَرَفَسَها بِرِجله، اي واي
آنقدر دور خويش مادر گشت
پاره هاي قَباله اش را ريخت
آنكه تنديسِ بغضِ حيدر گشت
هر قدم چشمِ او سياهي رفت
وسطِ كوچه موقعِ برگشت
زخم هايش دوباره سر وا كرد
مرگِ خود از خدا تمنا كرد
شاعر : علیرضا شریف
- پنج شنبه
- 22
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 12:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه