حدیث مطهر به وقتی که بنیاد شد بیت خدا به دست نبی زمان خلیل خدا بیامد ندایی که ای بت شکن بیافکن بتان دروغین فتن مطهر بکن خانه قدسیم مشعشع بکن بیت روحانیم ندا درده ای گلشن هستی ام به گوش همه رمز سرمستی ام کنون برکنید جامه های دنی بپوشید ردا های جند اللهی یکایک به بیت حرم صف شوید سوی کعبه ام جملگی مست شوید به فرمان یزدان لبیک زنان به دامان کعبه مویه کنان بگردید
چون حلقه در کائنات گرائید به افلاک با سور وسات دور کعت قیام بر نمازم کنید زهررکعتش عشقبازی کنید برانید سوی سجده گاه شهی که با خلعت مرگ شوید آگهی حیات ونبات را بدادم زنیست زبود ونبود جمادات ایست از آن آفریدم حیات سجلّ بیامیختم جمادات زخاک وزگل دمیدم زروحم نفخه ای درحیات نشاندم خلیفه به ارض وسمات زفطرت بدو عترتی دادمی زرحمت بدو کوثری دادمی زعصمت بدو گوهری شد عیان زگوهر کنون عصمتی شد نشان رسالت بکردم برایشان تمام امامت بدادم به حجت همام بر انداختم زدهرهر صنام فرستاده شد آیه هایم مدام نهان کردم آن گوهر آخرین امام زمان درﱢعرش وزمین کنون گرچه باشد زچشمها ناپدید چو خورشید کز پس ابرها شد پدید نبینند چشمان بی سو ونیرنگ پلید چنان گوهر تابناک زصلب شهید چو بینند رخش دیدگان یک نفس جمال دل آرام اورا ازاین قفس بیافتند چو دیوانگان بر زمین زشمع رخش همچو پروانگان برین دریغا که دیوانگان بی کسند در این دهر چون خوار وخسند به دهری که دلکش بود برگناه وستم ززهری که بردند به نام ونعم کنون یا رب آن ساقی تشنگان به لب خشکی سروران جنان چه گویم من آن شرح درد فراق به ظلمی که برمجتبی کرد آن نفاق همو از سم کوزه ای تشنه مرد ززهری که عفریته در کوزه برد بکردش شهید آن امام همام بخشکاند لبش راززهر مدام کنونش برادربه سوگش نشست ززخم گرانش بشد پای بست چو تابوت بردند سوی خاک جد سپارند اورا به آرامگه تا ابد کمین کرده بودند به ره اهریمنان نشان کرده بودند تابوت به تیروسنان فتادند به تیروسنان برآن پیکر تابناک چو آوخ برون آمد ازدل نای چاک زعرش خدا آمد آن روح زهرا عیان سپر کردروح خود بر پسر آن زمان ندا داد هلا ای شیاطین صفت بشوئید دست ازپلیدی وپست بشرم دیدگان را بزیر افکنید به خجلت قدمها بدور افکنید نگاهی سوی نام وبیت نبی به چشمی سوی نام وبیت وصی همینان رهاندند شما را زخون وزدد که اکنون نشستید برتخت زرد نماندید برعهد خداوند عزوجل گرفتید به ناحق فدک بی خجل نه رحمی بکردید برجان من نه مرهم زدید برغم وآه من نه بابای من را گرام داشتید به وقت رحیلش شتاب داشتید به ناگه همه حاکم ملک شدید نبی را رها کرده در خود شدید چو گوساله ای در سقیفه ساختید زر وسیم وتزویر برآن بافتید همه مردمان را فراموش شد عهد زر همه چشمها را بدوختند به سیم وبه زر ازآن زرها پیرهن بافتید به پیراهنی خونابه آراستید بکردید پیراهن ملک راچاک چاک بیاویختند از قصراماره یک پلاک درون درخلافت خلاف داشتید برون برخلافت حیا داشتید بساختنید زنجیرتهمت از ناروا بیانداختید زنجیربرتن اصفیا کنونش صفی زمان اندرون خانه بود بدور از سفیهان دعا خوانده بود به شب چشم را به اشک زنده کرد به سجده رخش چون ماه تابنده کرد پس از آن هجوم واماندگان دودل پس از بیعت خلق پای رفته به گل اجابت نمود دعوت مردمان به شرط عدالت برنامردمان هرآنچ از زروسیم بیاویختید به مهر کنیزان در آویختید همه درکف وخوان بیت لله ست به انصاف می دهم هرچه هست ندیدم درجهان یک فقیر واسیر از آنرو کاخها برافراشتند هر امیر امیران چون ظلم را حق کنند فقیران کودک هق هق کنند ذلیل وزبون می شوند ازستم علیل ویتیم می شوند از نقم نقم ها همه زاده نخوتند ستم ها همه زاده نکبتند علی را نباشد هراسی زنامردمان علی را نشاید دامن کند سیم وزران علی از سحر تا به شب آب می کشد علی از شبانگاه تاسحر آه می کشد علی را تحمل ندارند دیوان وددان براین چشمه ی جوشان چو آب روان بیاویختند طوق شهرت بر ابلهی در آمیختند شمشیری اززهر بر ابلقی به منظردرآوردند یکی مارخوش خط وخال نشانی بدادند صنم رابرآن ابلق خوش خیال چو ابلق نگاهش بدان مار فتاد دل خیره را سوی فتان نها د چو فتانه صورت بیاراست بر سفیه دل ودین ربودش به یکدم بر سفیه بگفتا سفیه کای برازنده ی خوبروی چگونه وصالت بگیرم ای ماهروی وصال گر که خواهی بیاور به پیش سر مرتضی را به بیاور به نیش اگر خواهی اندر نکاحت شوم شوی شوی من من نگاهت شوم کنون شرطی ازمن به سوی تو است که شمشیر زهرین به نزد تواست بزن بر سر آن سخنگوی عشق که افتد به محراب در کوی عشق همو باشد آن حیدر بوتراب خوارج بیفکند پر التهاب نمانده بجز یک دوتن بر روزگار یکیش هم تویی ای بلند سازگار چو ابلیس بر هردوتن حیله ساخت یکی سوی محراب شد آن یکی درنقاب به وقت سپیده عیان کرد شمشیر خویش فرود آمد آن زهر چرکین چو بیش به وقت صلا ونمازدر زمان سجود همی فرق حیدر بیانداخت از تاروپود لبالب بشد ذکر فزت ورب سخنگوی قرآن به پیش عرب به کعبه تولد به محراب مرگ به کعبه بر ست وبه محراب برگ چوباد خزان آید از پیش ورو بیافتند برگها از درخت چون بنو به کوفه درافتاد سراسیمه ای منادی ندا داد با هیمه ای الا ای گروه به مسجد شده ایا ای جماعت به سجده شده همی کین امامی که برسجده است ذکورش تیغ آفتاب دیده است زدنیا برفته ست اوکنون برجهید به عقبی برفته ست به خود برنهید بیامد حسن سوی آن قبله گاه گرفتش به سر آن سریراز نگاه دوچشم حسن پر زاشک تر است به دیده حسینش به ماتم در است به زینب خبر چون که قنبر رساند سراسیمه شد دخت کفشی ستاند بیامد سوی مسجد بگفت ربنا صبورم برپدر به روز بلا گرم پایداری تو خواهی به مرگ پدر همی استغاثه کنم یا ربا در نبود پدر پدر ازچه رو فرق تو شد دوتا که زد برسرت تیغ کین ازقفا چه کردند خوارج در میان عرب شبانگاه دعا داده اند وسپیده لعب نه رحمی بکردند بر آبستنان جنین پاره کردند به تیغ وسنان بگفتند ما که قرآن پاس می نهیم به شب درنماز سپاس می نهیم به پیشانی ما پینه ی سجده است به خویشان ما کینه وعقده است علی را نباشد حاکم بر مردمان چگونه اجابت کرد حکم دیوا نگان علی را چو خشم آمد از این سبیل فرو خورد خشم را به وقت طویل گذشته چراغی به آینده است که چونان خدا در پی بنده است شبی در خواب دید دخت رسول به نجوا سخن داد زهرای بتول بدو گفت که ای زاده عم من تو ای شوی غمبار در چشم من بیاندازرسم گردن کشی درجهان بپیچان طومارطغیان ز اهریمنان علی چون شنید این نوا قلبش آرام گرفت چه خشم مقدس در دلش جان گرفت بیانداخت جملگی را بیک ضربتان نماندند بجز یک دوتن در جهان چه ظلمها روا داشتند برزنان ,کودکان چه جهل ها روا داشتند برخود وبر کسان همی فهمشان درپی دینشان ظاهری نجستند اسرارحق از امام طاهری بیائید سوی محراب کوفه رویم سوی زینب غم با اهل کوفه رویم چوزینب حسین وحسن را بدید زسوگ پدر غمگساربرتنید علی را رساندند زخمی برخانه اش چوتیمار دارشد پسر از برای سرش به شب تا سحر قدر را مقدر بداشت چوتقدیر او در شب قدر مقدر بداشت به وقت لقا دخت وپوران بخواست سفارش به پایمردی و ایمان بخواست به پور بزرگ گفت کای باخرد به قاتل همی کن مدارا با خرد نه ضربت یکی بیش نه بر تنش گرسنه نباشد به وقت اسارت تنش به کوفه چو طفلان به نجوا شدند یتیمان کوفه گرسنه به درها شدند بجوئید پدر را که امشب نیامد نزدمان کجا شد پدر که گم گشت در بزممان علی را نشاید که غایب شود از یتیم علی را نشاید که غافل شود از کریم کجا شد کریمی که غافل بماند کجا شد غریبی که غایب بماند نه غافل شد از بیوه گان ویتیم نه غایب شد از دیدگان حکیم کنون گرچه در کوفه غایب شدی به بیت حزین گرتو راغب شدی یتیمان ,ساقی بدست بر درند به زخم سرت شیر درمان آورند شبی تا به صبح را نخسبیده اند زبزها ی خود شیر دوشیده اند چوشیری که بود قوت ودسترنجشان خورند تارود زرد رخسار از رویشان دریغا که تقدیر افاقه نکرد به شیر یتیمان فاقه نکرد یتیمان کوفه مویه کنان فقیران پیران ناله کنان همه خاک وافلاک بر سر کنید به سوگ پدر موی را برکنید علی تشنه ماند وفرقش چون لعاب حسین سر جدا ماند وتشنه به آب حسین است وعباس با مشک تشنه شد حسین است وعباس بااشک شرمنده شد حسین است واکبر به میدان رسید چوشیر ژیان به دیدار جانان رسید حسین است ونعش پسر سرخ رو حسین است وعرش خدا پیش رو حسین است و یک ماجرا رمز وراز حسین است ویک کربلا پرفراز حسین از چه رو کربلا را بدید حسین ازچه رو صد بلا را کشید حسین از چه رو سید الشاهد است حسین ازچه رو تا ابد شاهد است پریشان کنم از پریشانی جوهرم کنون من که در بند آن پر گوهرم نه گوهر که تابناک است روی او چو گوهرخواهی بجوی رسم دلجوی او حسین است شبیه ختام رسل که مویه بکردش براو ختم رسل شباب الجنان آن دوپور علی بهشت را سرورند به حق ولی سوی کربلا چون بشد کاروان ندایی بگوشش رسید ساربان حسین موسم حج نکردست تمام روانه شده سوی جنگ با کنام هم اینک که ماه حرام است در حجاز چرا معرکه می کند در میان نماز بگفتا حسین بیدادگرند شامیان زبهر خلافت بدنبال احرامیان سپاهی زاوهام برافراشتند بردیده ها به تزویرندایی بیانداختند به نشنیده ها چنان گوش وچشمها پر شد از طبل آز تو گویی برون شد زکوفه خیل جهاز به فرمان آن سگ باره ی نابکار عبید بن مرجان بشد حاکم کامکار بیاراست سپاهی زنیرنگ در کربلا به سیم وزر وحیله آویخت دام بلا به یک جرعه ی می فراوان شدند اشقیا بیک سکه ی زر نمایان شدند اغنیا به دار الاماره سران را برید به هر برزنی یک حرامی خرید سوی مسلم بن عقیل روانه شدند پی کشتنش بهر زر دوانه شدند بناگه پناهی بجز پیرزن درنیافت همو پیرزن جز به مسلم سلامی نیافت همه گمشدند در گریبان خویش زمسلم گریزان شدند بهر خویش بجز دهشت ومرگ هیچکس نبود به هربرزن وکوی جز حرامی نبود چوشب نیمه را درشد از کوی وبام به منزل شد آن پور عاصی مقام نظر کرد برمادرش از گمان یقین برد که مسلم بود درنهان بدندان گرفت آن طمع دردهان ببرد پیش حاکم خبر ازنهان که طعمه بیاراستم پیش پایت عیان کنون مسلم است درنهانخانه ام این زمان بده خلعتی تا که سودی کنم به پیش امیر بلکه لودی کنم بگفتش دوسیم سکه خوانش دهید نشان درست از جوابش دهید بگیرید نشانی درست ازعدو بیارید مسلم را به آب خدو به آتش کشید خانه پیر زن دگر کس نباشد به برزن رزن چنان گردوخاک افکنید بی هوار که مسلم نماند در گریز وفرار گر اورا نجات یافت از عدم برد این خبر کای یابن عم نشاید که آئید سوی عراق همی کوفیان گشته اند چون سراق کنون پشت کردند به ابن علی چو پشت کردند به حیدر علی فتادند زبام هانی ازروی کین و جفا بیانداختند هر سرناموری از قفا چو ابن زیاد شد حاکم تختشان به رعب وفریب کرد نگون بختشان شریحی که شد قاضی بن زیاد به فتوای اوشد لئیمان جواد گرت هست فرمان ایزد تعال که شاهد شوی اندرین قیل وقال هم اینک من آن شاهد آنیم به عهد ومرام تومن باقی ام کنون در اماره سرم را بلند کرده ام سرم را به تیغ عدو من نشان کرده ام به رستخیز موعود مرا یاد آوری پسر عم خویش در نظر آوری شفاعت کنی نزد جدت رسول بگویی به او کای نیای بتول پسر عم خویشم به نزدت بخوان بهشت برین را جزایش بخوان خدا حافظ ای یابن عم یا حسین خداحافظ ای یابن عم یا حسین کنون گریید زاربه حال نوا چوهوش دارید به کرب وبلا بسی ماجراها دراین ره رسید به وقتی که جریان مسلم رسید به معنای عالم حسین دربیافت که کوفه زرشته پنبه ببافت منادی ندا داد راه بسته شد عدو در کمین پای بسته شد زپیدا وپنهان زبونان فراری شدند هرآنکو که ازمرگ فراری شدند هر آنکس که شهد از تن مرگ خورد سحرگه به کارزار لذت مرگ خورد چو قاسم شنید این جواب از سوال درنگی نکرد ش زحرب وقتال به نیش مگس چون توخوردی عسل سراسر بخواهی ززنبور شیرین عسل چو شمشیر خصم برتنت اوفتاد عسل ها چوشهد برتنت شد مهاد چه خوش گفتی ای ترک عالم طبا چو عزم سفر شد به راه بلا به قطره غم اندود شد به وقت دعا چو خونین تن بی سری بود درکربلا حسین است وعالم همه ماجرا حسین است و خونش بدشت بلا سپاه یزید لشکر آراسته چوحر یزید برفرات تاخته بدادش حربن یزید این پیام براهی دگرروای خوش مرام جوابی بدادش حسین ای بن ریاح زظالم حذرکن مکن خون مباح کنون راه غفران گشادیم به آزادگان نشاید که زیبنده باشد تورا سرکشان حرازخواب شب رمیدن گرفت چوخلوت گزید دل طپیدن گرفت به شب تا سحر را مناجات کرد دل شورش از حرب آزادکرد چوآزاده بودش بنام ونیام برون کرد نام خودرااز نیام در آویخت کفش بر روی سرش به توبه فروریخت بال وپرش حسین گفت واشک از رخش برچکید بتول خواند وغم دردلش شد پدید قبولی بکن این تن خسته دل شفاعت بکن این تن مرده دل هر آنچ با تو کردم فضیحانه بود فرات برتو بستم وقیحانه بود به دخت رسول گر برانی مرا دگر باره آیم سویت ای پوریا چو عاشور شد طبل جنگ کوفتند به حر ریاح لکه ها دوختند همی گفتند او مجنون بدی نشاید که مجنون فرمان بدی یکی گفت نهان داشت حب علی بناگه برون کرد زسینه نا م علی در آویخت با خصم دون در نبرد بیانداخت دونان رذل از نبرد چو وقت شهادت رسید حر بخواند صدای حسین درگلویش ناله بخواند بگفتا حسینا شدم رستگار چو آمد کنارم سریرین نگار شفاعت تراست من به بیتت خجل ز رویت نکردم شرم هستم اینک خجل بکردش تمام رسم بخشندگی بشوئید از رخش خون شرمندگی درخشید بن ریاح ورخش شادشد تبسم بکرد وروانش به پرواز شد همینک رسیدیم به عاشور خونین لبان همانجا که عباس شد سقای تشنه لبان همی رفت که برتشنگان آب آورد چولب تشنگان درفرات تاب آورد پرید و جهید برسپاه یزید غریبانه فریادی از دل کشید اخایی اجیبی دعوِه عند لقایی اخوک قطعت ذومره یدایی ولکن انا احمی لدینی یا اخایی ولو کان غریب فی علقمایی دمادم سرورم بودی اخایی کنون وقتش شده پیش من آیی به شرم رویی ندارم نزد طفلان به مشک آبی ندارم بهر عطشان گرم ام البنین مادرم بود به نزدم فاطمه ام تنم بود حسین است وتنها میان ددان چویک تن نمانده به روز خزان خزان شد به ظهر جسم عاشوریان وزان شد زهر سوباد ناسوتیان زرگبارعشقشش نمازی بساخت به اصرار یاران پناهی بساخت پناهان برفتند وتنها بماند جناحان برفتند و مولا بماند حسین است و تنها میان عدو حسین است وسرها سوی او حسین است وطومارها نامه ها حسین است وسیلابی از فتنه ها بگفتا که این رسم طومار نیست ضیافت چنین با درستکار نیست نویسید بیا شمع بزم وجود به مهمانی کوفیان در جنود چوشب دررسد بزمی زنیم زشمع وجودت عزمی زنیم همی عزم جنگ با فاسد است یزید ستمکار نابخرد است نوشتید که دلهای ما سوی توست دل ما گرفتار ابروی توست بدیده گذاریم قدومت زخاک ازیرا که نامت بود برفلاک کنون کز ستم ما مویه کنیم به سویت چورخش پویه کنیم سپاهی دهیمت به از شامیان چوبرما رسی ای رسول زادیان چوبشنید سخن را امیر یزید زکینه به خشمی بیرون جهید بگفتا به این نامه ها کار نیست مرا باتو جز جنگ دگرکار نیست چو گردن نهی بیعتی با یزید امان می دهد مر تورا من مزید بگفتش منم آن حسین پور ابن تراب نشاید که گردن نهم بهر ذلت شتاب نبردم زکافرامر فرمانبری نشاید اطاعت ز خیره سری زدنیا گزیدم همی خون ناب چوجنگی میان من وآن ذباب برون آمدند شمشیر ها ازنیام چو فرمان بداد آن امیر ظلام بگفتا که طبال کوبد به رسم مزین نباشد که گوش دارند سخنهای دین همه همهمه افکنید در سوار نواهای دلکش درآرید باهوار نظر را سوی قتلگاه افکنید به شمشیرتان سرها برکنید چو سرها بریده شدند درقتال دگر تاب ونایی ندارد زلال زلال را به خون غرقابه کنید به غرقاب خونین خونابه کنید نماند به چشمه دگررنگ خدا نشاید که چشمه بگیرد رنگ خدا به رنگش لئیمان خواری شوند به طعمش شهیدان جاری شوند به بویش کریمان یاری شوند به عطرش حریران حوری شوند زلالش بگیرند درمیان سلالش پذیرند مومنان به کوفه همه عشقبازی کنند سوی چشمه ها طنازی کنند نماند دگر امر شاه وملوک همه پیش گیرند راه سیر وسلوک ادامه دارد
- یکشنبه
- 23
- بهمن
- 1390
- ساعت
- 12:53
- نوشته شده توسط
- نادر امینی
ارسال دیدگاه